دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (278)

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۶:۴۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

هر روز یک حکایت

🔹نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.
خردمند خندید و گفت: فلانی کیسه‌اش را از پول انباشته آن‌گاه تو اینجا با جیب خالی بر او می‌بالی و از من می‌خواهی همچون تو باشم؟
نادان گفت: خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد.
خردمند خندید و از او دور شد.

از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند.
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت: فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود.
خردمند باز بر او خندید. فردا دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، در میدان شهر شلاقش می‌زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می‌بیند. دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت: عجب قهرمان‌هایی داری، هر یک چه زود سرنگون می‌شوند.
نادان گفت: قهرمان های تو هم به خواری می‌افتند.
خردمند خندید و گفت: قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی‌گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می‌داشتی را ببین و با خنده از او دور شد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۰۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی