حکایت زیبا (277)
بسم الله الرحمن الرحیم
دعائى که به شیرینى مستجاب شد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابراهیم خلیل (ع) روزى از منزل بیرون آمد به طرف صحرا و کرانه دریا رفت و به سیر و سیاحت پرداخت ، با خود مى گفت : همه این موجودات متنوع و گلها و بلبلها و آبها و گیاهان و کوهها، خداى یکتا را شناخته اند و تسبیح او مى گویند، ولى این بشر خیره سر حاضر نیست از بت پرستى دست بردارد. غرق در فکر بود، که ناگهان چشمش به انسانى خورد، که در گوشه اى مشغول نماز است ، ابراهیم مثل عاشقى که به دنبال معشوق مى رود، به سوى آن شخص رفت (1)ابراهیم کنار او مشغول نماز شد، تا او از نماز فارغ گردید، ابراهیم از او پرسید براى چه کسى نماز مى خوانى ؟ او گفت : براى خدا، ابراهیم پرسید: خدا کیست ؟ او گفت : خدا کسى است که تو و مرا آفریده است . ابراهیم دریافت که او خداى حقیقى را مى پرستد، به او فرمود: بسیار به تو علاقمند شدم ، روش تو را مى پسندم ، دوست دارم با تو باشم ، منزل تو کجاست ؟ تا هرگاه خواستم به زیارت تو آیم . عابد گفت : منزل من آن سوى دریا است ، تو نمى توانى به آنجا بیائى . ابراهیم پرسید: پس تو چگونه از آب رد مى شوى ؟ عابد گفت : من به خواست خدا روى آب مى روم و غرق نمى شوم . ابراهیم گفت : شاید همان خدا به من نیز لطف داشته باشد و آب را براى من نیز رام کند، برخیز تا امشب با هم در منزل تو باشیم . عابد برخاست و همراه ابراهیم ، حرکت کردند، تا به دریا رسیدند، عابد نام خدا را برد، و از روى آب گذشت ، ابراهیم نیز نام خدا را به زبان آورد و حرکت کرد، و هر دو از آب گذشتند و به منزل عابد رسیدند. ابراهیم گفت : غذاى تو چیست ؟ عابد اشاره به درختى کرد و گفت : ((میوه این درخت را جمع مى کنم و در تمام ایام سال مى خورم .)) ابراهیم پرسید کدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟ عابد گفت : آن روزى که خداوند خلایق را تحت حساب و کتاب مى کشد و به آنها پاداش یا کیفر مى دهد (یعنى روز قیامت ) ابراهیم گفت : بیا دعا کنیم تا خداوند مؤ منان را از سختى آن روز نجات دهد. عابد گفت : سه سال است یک تقاضائى از خدا دارم هر چه دعا مى کنم به استجابت نمى رسد، دیگر در درگاه خداوند شرم دارم ، دعاى دیگرى کنم . ابراهیم گفت : هیچ شرم نداشته باش ، گاهى خداوند، بنده اش را دوست ندارد، دعاى او را مدتى طولانى ، اجابت نمى کند، تا مناجات او زیاد شود، و به عکس هرگاه بر بنده اى غضب کرد، دعایش را مستجاب مى کند، یا ناامیدش مى نماید که دیگر دعا نکند، حال بگو بدانم دعایت چیست ؟ عابد گفت : روزى در محلى نماز مى خواندم ناگاه چشمم به جمال بسیار زیباى نوجوانى افتاد که چهره اش از زیبائى مى درخشید، و چند گاو مى چراند که گوئى به بدن آنها روغن مالیده اند، بسیار براق بودند و همچنین بهمراه او چند گوسفند فربه بود، به سوى او رفتم و پرسید تو کیستى ؟ گفت : من فرزند ((ابراهیم خلیل (ع ))) هستم . علاقه ابراهیم خلیل در دلم جاى گرفت ، و اکنون سه سال است از خدا مى خواهم که مرا به زیارت خلیل خود ابراهیم ، موفق کند، اما دعایم مستجاب نشده است . ابراهیم گفت : من همان ابراهیم هستم و آن نوجوان پسر من است . عابد تا این سخن را شنید دست بر گردن ابراهیم انداخت و او را بوسید و گفت : ((حمد و سپاس خداوندى را که دعایم را مستجاب کرد)) آنگاه ابراهیم (ع) بدرخواست عابد براى همه مؤ منین و مؤ منات دعا کرد و عابد آمین گفت به این ترتیب ، در مى یابیم که نباید ناامید شد، و نباید از دعا غفلت کرد که مستجاب خواهد شد! و گاهى این چنین شیرین مستجاب مى شود که در داستان خواندید(2) 1- او عابدى بنام ((ماریا)) فرزند ((اوس )) بود که عمرى طولانى داشت 2-بحار ط قدیم ج 5 ص 133 به نقل از امام باقر(ع)