دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (269)

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۲۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آموزندە و غم انگیز😔

 

♦️جوانی می گوید:  با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.

از هم جداشدیم.

شب به تخت خوابم رفتم.

به خدا قسم اندوه  قلب و عقلم را فرا گرفته بود...

مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...

 

روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.

 

در آن نوشتم:

شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.

آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟

 

به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...

 

پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼️

ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام.

وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.

 

اشک از چشمانم سرازیر شد...

 

یک روز  پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...

اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید

و بر او رحمت و درود بفرستید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی