حکایت زیبا (268)
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_آموزنده دختر یتیم!
دختر یتیمى با مادر پیر خود زندگى مى کرد، پسر عمویش از وى خواستگارى کرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اینکه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور می گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى که خانه نزد مادرش مى آمد شکایت مى کرد و زار زار مى گریست مادر پیر او را به صبر توصیه مى کرد و همراهش زار زار مى گریست، تنها همدردى که با یگانه دخترش مى توانست بکندهمین گریه بود ، مدت طویلى گذشت، تا اینکه مادر پیر در بستر بیمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گریست که من شکوه و شکایت و درد دل خود را به چه کسى بگویم!؟ مادرش وصیتى بهش کرد اینکه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو کند و دو رکعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه کند، دختر عهد کرد که چنین مى کند، مادر از دنیا رفت و دختر هر وقتى که دنیا برایش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو رکعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمویش متوجه شدند، که دختر غمگین مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى کند... شوهر رفت و در پشت خانه ی مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، دید زنش آمد دروازه را قفل کرد، رفت وضو کرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا کرد و با گریه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاری و اذیت و آزارم را بتو شکایت مى کنم، اگر تو به همین وضع از من راضی هستى، من قبول دارم و لیکن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه کسى از من راضى باشد، شوهرم را هدایت کن، او آدم خوبى هست، ولى زیر تأثیر خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گریست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز کرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضیه را برایشان تعریف کردو مشکل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند که دیگر حتى نگویند که بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب دید، کسى بهش مى گوید: مدت ده سال به مادرت شکایت کردى، مشکل افزوده شد، یک بار به الله سبحانه و تعالى شکایت کردى و تمام مشکلاتت حل شد،
همیشه شکایاتت را به الله متعال بکن...