دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

دیده بان

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۱۸ ب.ظ

به نام خدا.

سلام .خرداد سال ۶۶ آخرهای خدمتم تو واحد دیده بانی لشگر۲۷ محمد رسوالله .از پادگان  دوکوهه به منطقه عملیاتی کربلا۵ (  شلمچه)  رفتم تا برگه تسویه حسابم را فرمانده وقت( شهید محمد شیرافکن) امضاء  کند،  تابیام خونمون کرج . اگر قسمت شد و عمری بود مجددا به صورت بسیجی به واحد دیده بانی برم . دیر وقت بود شب همانجا خوابیدم. نیمه های شب  حدودا ساعت دو بامداد ، شهید شیر افکن، صدا  زد و  گفت بلند شو برویم جلو. بچه های دیده گاه تماس شون باواحد تطبیق قطع شده  .قراره  فردا صبح عراق پاتک کنه .فوری یه بی سیم روی دوشم انداختم با موتور راه افتادیم. کنار کانال پرورش ماهی جایی که بچه ها سنگر دیده بانی زده بودن از موتور پیاده شدیم.   گلوله خمپاره داخل سنگر خورده بود و بچه ها  محمد اسحاقی و زارعی هردوشهید شده بودند.  شیر افکن گفت سریع چند تا ثبتی بگیریم.

برای پاتک دشمن آماده بشویم. تاصبح  با یه سرنیزه کلاش یک سنگرخاکی پشت کانال کندیم.   هوا کم کم  روشن میشد که محمد شیر افکن گفت برو جنازه ها رو بزار کنارجاده تا صبح  ببریم عقب .

پایان قسمت اول

 

..ودر ادامه.....آتش دشمن خیلی زیاد بود . به هر زحمتی بود خودمو تانزدیک سنگر بچه ها رسوندم  اومدم اسلحه  وبی سیم سوخته شده را کنار بزنم .دیدم یکی به زبان آذری میگه جلو نیا  یه  نارنجک  ضامن کشیده تودستش   همین جور داد می زد .البته حق داشت بااون قیافه ای که من داشتم شلوار کردی چپه دور کمرم  صورت سیاه از آتش خمپاره ها  یه کلاه خوده عراقی هم سرم فهمیدم یا ترسیده یا کمی موجی شده .

منم که ترکی بلندنبودم گفتم بابا من ایرانی هستم لشگر محمد رسول...تو ازنیروهای لشگرعاشورا هستی با هزار بدبختی بعداز ۵ الی۱۰ دقیقه بگو مگو   نارنجک ازدستش گرفتم انداختم تو کانال به طرف  خط خودی راهیش کردم . چند دقیقه نگذشته بود که  شیرافکن سررسید گفت بریم عقب عراقیا خیلی نزدیک شدن . برگشتم یه نگاه کردم. چشماتون روز بد نبینه  عراقیا  بچه های کالیبر ۵۰ رو سوار ماشین می کردن  که  یه لحظه یه سرباز عراقی منو دید   با صدای بلندگفت تعال تعال یعنی بیا اینجا باشیرافکن گذاشتیم پا به فرارکه توراه صدایی از داخل سنگر شنیدم رفتم دیدم چند تا  زخمی داخل سنگر نشسته اند کمک می خواستند  کاری نتونستم کنم از خودم بدم اومدچراکه  قبلا تو فاو تجربه کرده بودم  .اونجا هم بهم گفتندسریع  خودتو برسون عقب کاری نداشته باش .هر جوری بود خودم به شیر افکن رسوندم   پیش حاج علی فضلی فرمانده لشگر سید الشهدا ایستاده بود سلام کردم گفتم حاجی آتش دشمن خیلی زیاد چکار کنیم درجوابم گفت فقط ذکر بگو  گفتم خدایی هرچی بلدبودم گفتم .

با شیرافکن اومدی پیش  موتور من سریع سر شمع که قبلا برداشته بودم تا کسی موتور نبره مخصوصا دادمند وغلامرضایی  موتور روشن کردم  چند کیلومتری اومدیم عقب تقریبا نزدیک  سه راه شهادت(مرگ)رسیده بودیم که  صدای  خمپاره   با دود  وآتش  شدید جلوی موتور منفجره  شد  .دیگه نفهمیدیم چی شد فقط چند لحظه بعد  با صدای الله اکبر و صلوات نیروهای گردان عاشورا ازسنگر های کنار  جاده فهمیدیم  خدارا شکرهنوز زنده ایم    . ...  تقدیم به روح شهدائ  واحد دیده بانی قلیزاده یکی از جا مانده ها

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی