حکایت زیبا (۲۴۶
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کوتاه📚
کَسی می گفت:
در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم...
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد... تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد...
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد!!!
سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد!!!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ...
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم
﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾
بگو : «پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند».
پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند...
🔸خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان.
༺📚════════