دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (۲۴۳)

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۳۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 
داستان_آموزنده
روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد؛ حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد.
بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید؛ او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود.
او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد.
آن ها با بیل در چاه گل و‌ خاک ریختند.
اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او همه را متعجب کرد.
آنها باز هم روی او گِل ریختند.
کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت؛ صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد.
با هر تکه گل و خاکی که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد، گل و خاک را پایین می ریخت و یک قدم بالا می آمد؛
آنها خاک میریختند و او بالاتر می‌آنذ که ناگهان دیدند اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

🌹زندگی در حال ریختن گل و لای بر روی شما است برنده کسی است که با صبر، تکانی به خود دهد و از تهدیدها و مشکلات، فرصت و پله بسازد و مطمئن باشد که آینده از آن اوست.

سوره طلاق آیه ۷: «... خداوند بزودی بعد از سختیها آسانی قرار می‌دهد».

༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی