دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

برادر احمد (57)

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۴۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز صبح در محوطه پادگان دوکوهه در حال قدم زدن بودم، سبز پوشِ با وقاری را دیدم که به گردان ها سر می زد.

معطل نکردم.دویدم و هن و هن کنان گفتم:سلام حاج آقا.😊

جواب سلامم را که داد، ذوق زده پرسیدم:مرا که میشناسید حاج آقا؟!
جاده‌ی راه خون، یادتان که می آید؟!

#خوش_لفظ هستم، همان که برایم از بلدچی خوب بودن گفتید.
یادتان که نرفته؟!🙄

خندید.😄
آغوش باز کرد و بوسه‌ای بر پیشانی‌ام زد که گرمی اش را هنوز حس میکنم.

با این کار با #حاج_احمد_متوسلیان احساس صمیمیت بیشتری کردم.
بچه های گردان نگاه می کردند و من گفتم:
حاج آقا روز آخر در مریوان گفتید برو و زود برگرد.آمده ام برای عملیات.🙂

_حتما...ان شاءالله در عملیات بعد شرکت خواهی کرد.اما بگو ببینم چرا توی این گرما ژاکت زمستانی پوشیده ای؟!🤔

سرم را پایین انداختم و گفتم:خب باید معلوم شود بچه‌ی همدانم.😅


📃خاطره‌ی #شهید_علی_خوش‌لفظ با #حاج_احمد_متوسلیان

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی