دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

روز های خوش با پدر

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۳۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

” ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ” …
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯽ ﭼﻪ ظهر ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ
ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ!
ﺍﻣــا ﺣﯿﻒ!
ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ … ‌
ﺑﭽﻪ، ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ فکر میکردم پدر و مادر مثل ساعت شنی اند….
تمام که بشوند، برشون می گردونی و از نو دوباره شروع می کنی!

اما...
پدرم، یک روز اذر  ماه داغدارمان کرد و ترکمان کرد ، آن موقع فکر می کردم رفته مسافرت و یک روزی بر می گرده..
تا مدت ها منتظر بودم در خانه به صدا در بیاید و پدر با کت و شلوار مشکی اش، در حالیکه چند کیسه خرید میوه و شیرینی و نان سنگکک در دست دارد وارد حیاط خانه شود..
همیشه چشمهایم دنبال یک مرد چهارشانه بلند قد که هیچوقت، دست هایش خالی نبود میگشت..
اما روزها و ماه ها گذشت...
کم کم همه آن مرد چهارشانه ی بلند قد مشکی پوش خوش تیپ مهربان،🧡 را فراموش کردند..
به جز گلدان های شمعدانی باغچه خانه؛ که دلتنگ پدر بود و بنفشه ها...
دیگر در حیاط خانه ی ما بنفشه و شمعدانی کاشته نشد..
اما مادر ، باغچه را پر کرد از گلهای شب بو...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی