روز های خوش با پدر
بسم الله الرحمن الرحیم
” ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ” …
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯽ ﭼﻪ ظهر ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ
ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ!
ﺍﻣــا ﺣﯿﻒ!
ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ …
ﺑﭽﻪ، ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ فکر میکردم پدر و مادر مثل ساعت شنی اند….
تمام که بشوند، برشون می گردونی و از نو دوباره شروع می کنی!
اما...
پدرم، یک روز اذر ماه داغدارمان کرد و ترکمان کرد ، آن موقع فکر می کردم رفته مسافرت و یک روزی بر می گرده..
تا مدت ها منتظر بودم در خانه به صدا در بیاید و پدر با کت و شلوار مشکی اش، در حالیکه چند کیسه خرید میوه و شیرینی و نان سنگکک در دست دارد وارد حیاط خانه شود..
همیشه چشمهایم دنبال یک مرد چهارشانه بلند قد که هیچوقت، دست هایش خالی نبود میگشت..
اما روزها و ماه ها گذشت...
کم کم همه آن مرد چهارشانه ی بلند قد مشکی پوش خوش تیپ مهربان،🧡 را فراموش کردند..
به جز گلدان های شمعدانی باغچه خانه؛ که دلتنگ پدر بود و بنفشه ها...
دیگر در حیاط خانه ی ما بنفشه و شمعدانی کاشته نشد..
اما مادر ، باغچه را پر کرد از گلهای شب بو...