دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (201)

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

این‌_وَرِ_دیوار_یا.....

برای‌ ملاقات با یه بنده ی خدایی به ‌یکی از بیمارستان‌ های اعصاب و روان شهر رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله ای بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه شده بودند.
چند راننده ی مسافر کِش بر سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را با بد و بیراه مورد لطف قرار میدادند. وارد حیاط بیمارستان شدیم ،
دیدیم جایی‌ است آرام و پُرِ از دِرَخت های زیبا، بیماران روی نیمکت ‌ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت‌ و گو می‌ کردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم‌ تا شما راحت‌‌ تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه ی زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می ‌کرد و نگران بود که زیر پا له نشود.
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود. و من متعجب از این همه تفاوت بالاخره نفهمیدم بیمارستان روانی این‌ ور دیوار بود یا آن‌ ور دیوار ...
┈┈┈┈┈┈┈┈┈

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۱۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی