دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (198)

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

پانصد_مثقال_طلا

زنی خدمت قاضی آمد و شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او طلبم را به من نمی دهد. قاضی شوهر او را احضار کرد. سپس از زن سوال کرد: آیا شاهدی داری؟
زن گفت آری ، آن دو مرد شاهد من هستند. قاضی از گواهان پرسید گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. شاهدان گفتند باید این زن نقاب صورت خود را عقب بزند ببینیم آیا او همان زن است.

چون زن این سخن را شنید ، برخود لرزید. شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره‌‌ اش را به شما نشان دهد؟ هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره‌ همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود. وقتی زن غیرت شوهرش را دید از شکایت چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
چه خوب بود که آن مرد با غیرت ، جامعه‌ امروز را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند
‌‌┈┈┈┈┈┈┈┈┈

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۱۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی