حکایت زیبا (187)
بسم الله الرحمن الرحیم
طلب_خیر_و_برکت
کودکی زیبا و معصوم در میان سرما کنار شیشه ی یک مغازه ایستاده بود و از سرما میلرزید. او گرسنه بود. و از خدا خواسته بود که لباسی گرم و غذایی برایش بفرستد. درهمین حین خانمی از مغازه بیرون آمد و حال و روز کودک را که دید به داخل مغازه برگشت وبرای او لباس و غذا گرفت. کودک که چشمانش را باز کرد غذا و لباس گرم را روبروی خود دید رو به آن خانم کرد و با چهره معصوم خود گفت شماخدا هستید؟ خانم گفت نه من یکی از بندههای او هستم. کودک با خوشحالی لبخندی زد و گفت می دانستم نسبتی با خداوند داری. برای همه ی آنهایی که نسبتی با خداوند دارند دعا کنیم. همه آنهایی که گمنام و بدون نام و نشانی به فکر دیگرانند مطمئنا خداوند از این که ببیند برای بنده های خوبش طلب خیر و برکت می کنیم خوشحال می شود و ما را پاسخ خواهد داد. الهی خیر ببینید