دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (187)

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 طلب_خیر_و_برکت

کودکی زیبا و معصوم در میان سرما کنار شیشه‌ ی یک مغازه ایستاده بود و از سرما می‌لرزید. او گرسنه بود. و از خدا خواسته بود که لباسی گرم و غذایی برایش بفرستد. درهمین حین خانمی از مغازه بیرون آمد و حال و روز کودک را که دید به داخل مغازه برگشت وبرای او لباس و غذا گرفت. کودک که چشمانش را باز کرد غذا و لباس گرم را روبروی خود دید رو به آن خانم کرد و با چهره معصوم خود گفت شماخدا هستید؟ خانم گفت نه من یکی از بنده‌های او هستم. کودک با خوشحالی لبخندی زد و گفت می دانستم نسبتی با خداوند داری. برای همه‌ ی آنهایی که نسبتی با خداوند دارند دعا کنیم. همه آنهایی که گمنام و بدون نام و نشانی به فکر دیگرانند مطمئنا خداوند از این که ببیند برای بنده‌ های خوبش طلب خیر و برکت می ‌کنیم خوشحال می ‌شود و ما را پاسخ خواهد داد. الهی خیر ببینید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۰۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی