دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

تربیتی (68)

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۹ ق.ظ

  بسم الله الرحمن الرحیم 

 دیدم فضا نورانی است

 استاد میرباقری

 در احوالات یکی از علمای بزرگ دیدم که ایشان می‌گفت: یک موقعی رفتم بوذرجمهوری کتاب فروشی اسلامیه در زیرزمین کتاب بخرم دیدم آقایی یک مشت کتاب مفصل خرید و در بغچه ای جمع کرد، سنگین بود وقتی می خواست روی کولش بگذارد دیدم با خدا حرف می‌زند و آدم عادی نیست و ظاهرش هم نشان نمی‌داد رفتم جلو گفتم: آقا جان! در مشرب ما تک‌خوری جایز نیست اگر چیزی داری به ما هم بگو این حال، حال وصل است.

 شروع کرد گفت: من یک جوانی بودم که پدرم فوت کرد و مادرم مسن شد و من پرستار مادر شدم و او را شب و روز تر و خشک می‌کردم تا این که کم کم مریض شد و حافظه‌اش را از دست داد مثلا می‌گفت برو آب بیار تا من بروم از یخچال آب بیاورم هر چه از دهنش در می آمد به من می‌گفت و خیال می‌کرد من دیر کرده‌ام.

 من همه چیز را گذاشتم بالای سرش که تا صدا می‌زند زمان نبرد و در دم اجابت کنم. نصف شبی بود مادرم صدا زد و آب می‌خواست از خواب پریدم و ظرف آب را بلافاصله به دستش دادم اما او احساس کرد دیر شده و شروع کرد به بد و بیراه گفتن من با صبر و ملاطفت و ادب برخورد کردم. همین که صحنه تمام شد دیدم فضا نورانی است و انگار خدای من با من حرف می‌زند بعد از آن دیگر همیشه در محضر خدا هستم و حضور حضرت حق را با خودم احساس می‌کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۰۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی