حکایت زیبا (186)
بسم الله الرحمن الرحیم
اتوشویی_کجاست؟
آتش گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه برسد به اینکه تکان بخوری و عقب و جلو بروی. هر کس هر کجا میتوانست پناه میگرفت. ولو به این که زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک باره یه بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره ای خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبید رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا چند لحظه بعد با چشمان هراسان و قیلی ویلی ازجا پرید. لحظه ای به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من گفت: برادر، اتوشویی کجاست؟ لباس هایم چرک شده!! با تعجب پرسیدم اتوشویی؟؟ گفت آره. آخر میخواهم چند تا بربری بخرم ، ببرم خانه. تازه دوزاریم افتاد که این بنده خدا موجی شده. افتادم به دست و پا که یه وقت قاطی نکند و بلاملایی سرم بیاره. فورا اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم آنجا. سلام هم برسان..! گفت چشم و مثل شصت تیر رفت.. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد! منبع رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۷۲