دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (181)

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قول_دوران_کودکی

در عالم کودکی به مادرم قول داده بودم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. اما مادرم مرا بوسید و گفت: نمی‌توانی عزیزم! گفتم: می‌ توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت: یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی نوجوان که شدم ، یک دوست عزیز داشتم، ولی خوب که فکر می‌ کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلم خوبی هم داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر شدم عاشق شدم . خیال کردم نمی‌ توانم دیگر به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم : کدام یک را بیشتر دوست داری؟ باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: دیدی نتوانستی. من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می‌ خواستم... او با آمدنش همه چیز من شده بود . من دیگر نمی‌ توانستم به آن قول دوران کودکی‌ ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! جهت سلامتی همه مادران و شادی روح مادران آسمانی صلواتی هدیه کنید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی