حکایت زیبا (181)
بسم الله الرحمن الرحیم
قول_دوران_کودکی
در عالم کودکی به مادرم قول داده بودم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. اما مادرم مرا بوسید و گفت: نمیتوانی عزیزم! گفتم: می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت: یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی نوجوان که شدم ، یک دوست عزیز داشتم، ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلم خوبی هم داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر شدم عاشق شدم . خیال کردم نمی توانم دیگر به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم : کدام یک را بیشتر دوست داری؟ باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: دیدی نتوانستی. من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم... او با آمدنش همه چیز من شده بود . من دیگر نمی توانستم به آن قول دوران کودکی ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! جهت سلامتی همه مادران و شادی روح مادران آسمانی صلواتی هدیه کنید