به خودت برمیگردد (59)
بسم الله الرحمن الرحیم
زمین_گرد_است به خودت برمیگردد
پیرمرد با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروسش از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید درباره پدربزرگ کاری کنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد ، هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید. بدانیم زمین به شدت گرد است