دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

به خودت برمیگردد (59)

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۲۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

زمین_گرد_است به خودت برمیگردد

پیرمرد با پسر و عروس و نوه‌ اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروسش از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید درباره پدربزرگ کاری کنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد ، هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید. بدانیم زمین به شدت گرد است

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی