دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

با پدر موشکی ایران در خط مقدم(63)

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۱۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

موقعیتش طوری بود که رفت و آمدش نظم نداشت نه آمدنش را خبر می داد و نه زمان دقیق رفتنش معلوم بود
 گاهی پیش می‌آمد که خداحافظی مفصلی میکرد و میرفت منطقه اما چند روز بعد به ضرورت جلسه ای برمی‌گشت تهران گاهی هم می شد که به هوای سر زدن به جایی از خانه بیرون می رفت  اما ضرورت او را در راه منطقه قرار می‌داد وقتی که میرفت هیچکس نمی دانست کی برمی گردد ولی وقتی که می آمد همه می دانستند خیلی زود دوباره رفتنی است است

مادر  چند سال بود که به این بی نظمی رفت و آمد و خبر ندادن های حسن آقا عادت کرده بود ولی الهام هنوز بی قراری میکرد شش ماه برای عادت کردن به چنین زندگی غافلگیرانه این زمان کمی بود به گفته مادر الهام با صدای هر ماشینی که جلوی در می ایستاد از جا می پرید و با هرگونه نشانه‌ای دلش هوایی می شد حسن آقا گاهی فکر می کرد که کاش تصمیم اصرارهای مادر نشده بود و بر دلایل خودش برای ازدواج نکردن استقامت کرده بود تا اینقدر رفتن و آمدن اش برای کسی سرنوشت ساز نباشد
شدت باران کمتر شده بود ولی همچنان می‌بارید سربالایی خیابان شان را با سرعتی بیشتر از سرعتی که از آن سر تا به این سر شهر آمده بود پشت سر گذاشت جلوی در خانه ترمز کرد از ماشین پیاده شد و ساک مسافرتش را از صندوق عقب برداشت نگاهی به ساعتش انداخت ده و نیم شب بود چند بار دستش بین زنگ و در و کلید توی جیبش رفت و آمد کرد و دست آخر کلید را از جیبش در آورد ولی هنوز به قفل نرساند بود در باز شد الهام پشت در بود

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۰۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی