با پدر موشکی ایران در خط مقدم (56)
بسم الله الرحمن الرحیم
گریه زیر آسمان تاریک می چسبید حسن آقا روبروی ساختمان حرم حضرت رقیه سلام الله علیها نشسته بود و هر چه میکرد اشک هایش بند نمی آمدند دوباره سادگی و کوچکی حرم دلش را آتش زده بود نه گنبدی و نه بار گاهی تمام قد و تمام مرقد سه ساله امام دو تا اتاق تودرتو بود که به دیوار شان قفسه های فلزی کتابخانهای بسته بودند نتوانسته بود زیاد کنار ضریح بماند سلام نماز را داده بود بیرون بی اختیار ذکر لعنت الله علی القوم ظالمین را تکرار میکرد و اشکهایش میآمدند قرار بود بروند خرابه شام و مسجد اموی را هم ببینند ولی او که طاقت نداشت ضریح و عروسکهای رویش را ببیند چه طور می خواست برود دیدن جایی که همین دختر را با شکنجه روانی داده بودند مسجدی که میدانست یزید روزی بر منبر آن قصد کوچک کردن خاندان کرامت را داشته نرفته و ندیده جگرش میسوخت از جایش بلند شد و ایستاده زیارت عاشورای اش را شروع کرد چند سالی بود که هر روز صبح بعد از نماز از حفظ زیارت عاشورا را می خوام ولی این بار حالت زیارت عاشورا ایش جور دیگری بود لعنت ها را از ته دل و سلام ها را با همه وجودش میگفت هم آرزوی داشت که روزی روبروی گنبد امام حسین علیه السلام به ایستد و زیارت عاشورا را بخواند ولی شاید این زیارت هم کم از آن زیارت های آرزو کردنی نبود دوست داشت تا ساعتها کسی کاری به کارش نداشت و او همانطور که پیدرپی میخواند اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد