چشمانمان را زیبا کنیم(156)
بسم الله الرحمن الرحیم
مصطفی چمران و سید محمد مقدم پور و حدادی به خط مقدم جبهه دهلاویه آمدند و بچه ها او را دوره کردند مصطفی همه را بوسید برای همه صحبت کرد و از شجاعت های ایرج رستمی گفت
خدا رستمی را دوست داشت و برد اگر ما را هم دوست داشته باشد میبرد
بعد عراق شروع آتش بازی کرد مصطفی دستور داد که همه پراکنده شویم
پرسیدیم نهار خوردید
مصطفی گفت چه دارید
گفتم هیچی فقط نان و کره هست
بیاورید بخوریم
گفتم دشمن روی اینجا دید دارد اگر شما بروید میبیند تان
گفت عزیز جان اینها کورند اگر کور نبودند به ما حمله نمی کردند
سیروس بادپا
چون محمد مقدم پور قبلاً به جبهه دهلاویه نرفته بود او را روی خاکریز می برد و توضیح می دهد مصطفی عادت داشت همیشه روی خاکریز می ایستاد اولین و دومین خمپاره کمی دورتر منفجر می شود خمپاره سوم در میانشان می ترکد حدادی و مقدم پور بلافاصله شهید میشوند و مصطفی بر زمین میافتد
مهدی چمران
رفتم فریدون را بیدار کردم و گفتم مصطفی از دست رفت
امبولانس را جلوی چشم عراقی ها آورد وسط جاده
دشمن با تانک و توپ می زد مصطفی را گذاشتند داخل آن امبولانس و حرکت کردند
سیروس بادپا