خاطراتم (93)
بسم الله الرحمن الرحیم
نزدیکای ظهر بود که مجتبی صالحی با یک تویوتا از راه رسید ایشان با برادر میرکیانی در تدارکات تیپ ۲۷ مشغول بود ناهار آورده بود ناهار گرم را خوردیم و بعد از آن تا خود شب کار ما شده بود مگس پرانی با تاریک شدن هوا پست های نگهبانی مشخص شد هوا از گرمای روز به سمت سرمای شب پیش می رفت و بچهها از داخل سنگرها پتو جمعآوری کرده بودند محل خواب خود را درست کردیم تازه خوابمان برده بود که بیدار باش دادند و آماده حرکت شدیم فرمان حرکت آمد حرکت کردیم از ارتفاع شاوریه به سمت دشت عباس راهی شدیم به ستون در حال حرکت بودیم هر لحظه منتظر درگیری بودیم حرکت کردیم از ارتفاع آمدیم پایین وارد دشت شدیم تا وارد دشت شدیم ماشین های تویوتا رسید از انتهای ستون سوار می کرد می برد و چند کیلومتر جلوتر پیاده می کرد دوباره برمیگشتند از انتهای ستون سوار می کردند نماز صبح را در حال حرکت خواندیم تا نهایت به جاده آسفالت رسیدیم اجازه استراحت دادند و ما را توجیه کردند