دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (149)

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

دختر شاه و طلبه

محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود که ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد. دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا سربازان شهر را بگردند ولی هر چه گشتند او را پیدا نکردند. صبح‌ که دختر از خواب بیدار شد. از اتاق طلبه خارج شد سربازان شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ بعد از اثبات پاکدامنی، از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر انگشتان خود را نشان داد شاه دید که تمام انگشتانش سوخته. علت را پرسید ، طلبه گفت چون او به خواب رفت ، نفس اماره مرا وسوسه می‌ نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌ گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به‌ فضل خدا شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. شاه‌ عباس از تقوا و پرهیزکاری محمد باقر خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام دوستداران علم از او به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. مهمترین شاگرد او ملاصدرا است

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی