دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطراتم (91)

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۳۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از خوردن صبحانه ماشین ها آمدند و ما  سوار ماشین شدیم به سمت گردان خود حرکت کردیم ما را رساندن به گردان انصار رسول صلی الله علیه و آله و سلّم نیروهای گردان را که دیدیم همه خوشحال بودند ما هم با خوشحالی آنها خوشحال شدیم همه در سینه کش تپه ها جایی برای خود درست کرده بودند و منتظر فرمان بودند و من رفتم پیش دوستانم بعد از سلام علیک و حال و احوال و خسته نباشید میان آن ها نشستم

در همین حین متوجه شدم تویوتا استیشن نزدیک ما ایستاد بزرگواری که موهای و ریش بور داشت پیدایش شد قیافه او مثل آلمانی ها بود ا و عینک بزرگ داشت  و موهای بلندش و لباس فرم سپاه و حالت خاصی به او داده بود تا پیاده شد برادر قهرمانی فرمانده گردان به سمت او رفت و با عشق و علاقه خاصی  همدیگر را در آغوش گرفتند ما تماشاچی بودیم این آقا کیه تا اینکه یکی از بچه ها گفت ایشان محمد بروجردی است برای کمک به فرماندهی تیپ ۲۷ آمده ایشان فرمانده سپاه کردستان و کرمانشاه است یادم افتاد سال ۵۹ که جبهه غرب بودم وصف  ایشان را زیاد شنیده بودم و جایگاهش را میان دوستان و فرمانده ها زیاد شنیده بودم از حماسه های او در خلق پیروزی‌ها و دل نترس و قدرت تدبیرش بین بچه ها زبانزد بود فرمانده ارشد حاج احمد و حاج همت بود با دیدن او خوشحال شدم چقدر وصلش را شنیده بودم و حالا او را میبینم و آن لحظه هرگز فراموش نمیشود

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی