چشمانمان را زیبا کنیم (151)
بسم الله الرحمن الرحیم
آن جلو جنگ بود و من نگران همه چیز را تماشا می کردم پیرمردی از جلو آمد آرام و آهسته قدم بر می داشت تا به من رسید گفت دکتر چمران روی کاغذ نوشته است که بگویم آتش توپخانه کجا را بزنید نگاه به کاغذ توی دستش کردم کاغذ سیگار بود متوجه شدم که مصطفی می خواسته است که آن پیرمرد را از آنجا دور کند و به عقب جبهه بفرستد و این برگه بهانه است یکی دیگر از دور آمد گفت مصطفی مجروح شده است نایستادم راه افتادم و رفتم همانجایی که نشانی اش را گرفته بودم دیدم یکی از بچه ها دارد یک ماشین عراقی را روشن میکند مصطفی اسلحه اش را برداشت و برخواست بی حال بود خواستم کمکش کنم نگذاشت گفتم پشت ماشین بخواب گفت اگر بروم و کسی مرا در آن حال ببیند فکر میکند که کشته شدم و خبرش همه جا می پیچد در راه برای همه دست تکان می دادند و به همه سلام می کردند
آقای کاویانی