دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

چشمانمان را زیبا کنیم (151)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۵ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
آن جلو جنگ بود و من نگران همه چیز را تماشا می کردم پیرمردی از جلو آمد آرام و آهسته قدم بر می داشت تا به من رسید گفت دکتر چمران روی کاغذ نوشته است که بگویم آتش توپخانه کجا را بزنید نگاه به کاغذ توی دستش کردم کاغذ سیگار بود متوجه شدم که مصطفی می خواسته است که آن پیرمرد را از آنجا دور کند و به عقب جبهه بفرستد و این برگه بهانه است یکی دیگر از دور آمد گفت مصطفی مجروح شده است  نایستادم راه افتادم و رفتم همانجایی که نشانی اش را گرفته بودم دیدم یکی از بچه ها دارد یک ماشین عراقی را روشن میکند مصطفی اسلحه اش را برداشت و برخواست بی حال بود خواستم کمکش کنم نگذاشت گفتم پشت ماشین بخواب گفت اگر بروم و کسی مرا در آن حال ببیند فکر می‌کند که کشته شدم و خبرش همه جا می پیچد در راه برای همه دست تکان می دادند و به همه سلام می کردند

آقای کاویانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی