دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطراتم (88)

شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۳۷ ق.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

صبح راهی شدیم به سمت بیرون پادگان تا آموزش ببینیم توی مسیر من یکی از بچه های بسیج که قد کوتاهی داشت صورتش خبر از سن حداکثر ۱۶  سال را میداد دیدم روی دوشش یک دستگاه بیسیم بود مشغول صحبت با بیسیم بود دقت کردم دیدم چقدر مسلط و دقیق مکالمه می کند لحظاتی مشغول تماشای ایشان بودند که بین مکالمات فاصله افتاد و حدود یک دقیقه سکوت رادیویی برایش پیش آمد رفتم نزدیکش پشت به من بود بی سیم را کشیدم سمت خودم داشت از پشت روی زمین می افتاد نگهش داشتم برگشت من را دید فقط با سکوت نگاهم کرد من هم گفتم  برو اندازه  قد خودت بی‌سیم بردار با سکوتش فقط نگاهم  کرد و همانجا با هم دوست شدیم بعدها فهمیدم ایشان دیده بان ذوالفقار است همراه حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ از کردستان به جنوب آمده آدم توانمندی و متخصصی است شجاعتش را من توی دیده بانی وسط خطر خودم دیدم که اسمش محمد رضا اتحادیه اهل علی آباد گرگان و خیلی باحال بود محمدرضا در شر بازی کم نمی آورد ولی نمیدانم آن روز چرا با اذیتی که  من کردم سکوت کرد چیزی نگفت بعدها که رفاقتمان بیشتر شد فهمیدم ایشان در زمان مناسب شرارت اش را نشان می دهد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۱۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی