دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (135)

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

بندگی_و_اطاعت

درویشی بود که لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه‌ های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربند های ابریشمی بر کمر می بندند. یه روز با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا بنده نوازی را از این حاکم بخشنده شهر ما یاد بگیر . ما هم بنده تو هستیم. زمان گذشت و روزی حاکم خزانه دار را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست بداند که طلاهای خزانه را چه کرده است؟ هرچه از غلامان سوال می کرد ، چیزی نمی‌ گفتند . یک ماه غلامان را شکنجه کرد تا به حرف بیایند که طلا و پول خزانه حاکم کجاست؟ تهدید کرد اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را بیرون می کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. حاکم آن ها را سخت شکنجه کرد ولی هیچ کدام لب به سخن باز نکردند ، و راز خزانه دار را افشا نکردند. شبی درویش در خواب صدایی را شنید که می گفت: ای درویش! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی