دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

چشمانمان را زیبا کنیم (138)

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۵ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 آن شب خود را به پاسگاه ژاندارمری رساندم  ان شب زیر رگبار شدید گلوله قرار داشتیم فرودگاه پاوه در دست دشمن بود و ممکن نبود هلیکوپتری در آنجا فرود آید به جستجو پرداختیم و بالاخره محل کوچکی را در بالای تپه ای در کنار بهداری برای فرود هلیکوپتر انتخاب کردیم با کشیدن علامت h با گچ روی زمین آماده پذیرایی از هلی‌کوپتر شدیم ساعت ۲ بعد از ظهر هلیکوپتر آمد خرما و مقداری مهمات آورده بود زیر رگبار گلوله دشمن همه را تخلیه کردیم و عده‌ای از مجروحان را در آن جا دادیم هلی کوپتر دوم ساعت ۴ بعد از ظهر مقداری آب و نان و مهمات آورد از نیروی کمکی خبری نبود نیروهای زیادی را پشت بهداری بالای تپه کوچک آماده کرده بودم که درصورت فرود هلیکوپتر و هجوم دشمن از آن دفاع کنند مجروحان را سوار هلی‌کوپتر کردیم در آن لحظه هرکس کاری می‌کرد عده‌ای به تیراندازی دشمن پاسخ می‌دادند و مجروحان و شهدا را سوار هلی‌کوپتر می کردند و عده‌ای باقی مانده مهمات و آذوقه را خالی می کردند آخرین پیام ها را روی کاغذی نوشتم و به خلبان دادم هلیکوپتر بلند شد ولی خلبان زیر رگبار گلوله ها کنترل خود را از دست داد پروانه هلیکوپتر به تپه خورد و شکست نیمی از پروانه شکسته بود و نیم دیگر به هر سویی می چرخید و عده ای را بی جان بر زمین می‌انداخت هلیکوپتر سقوط کرد داخل هلیکوپتر به شهادت رسیدند و جسد نیمه‌جان دو خلبان از کابین متلاشی شده آویزان بود از همه غم انگیزتر جسد همان دختر پرستار بود پایش داخل و بدنش با روپوش سفید از هلیکوپتر آویزان بود گیسوان بلندش با دست های آویزان روی خاک کشیده می‌شد و موتور هلیکو پتر همچنان می‌گشت و پروانه شکسته‌اش به کوه و ساختمان بهداری اصابت می‌کرد راستی چه فاجعه بزرگی بود برای هیچ کس قابل تحمل نبود همه دیوانه شده بودند و عده‌ای شیون می کردند و سر خود را به دیوار می کوبیدند من نیز برای لحظه‌ای دنیا در نظرم تیره و تار شد ولی یکباره به خود آمدم و تصمیم گرفتم که سنگ شوم  به خدا توکل کنم و با آغوش باز به استقبال سرنوشت بروم فورا وارد عمل شدم بیم آن می‌رفت که هلی‌کوپتر منفجر شود و مهمات و مواد منفجره را به آتش بکشد صندوق‌ها مهمات را از آنجا دور کردم چند نفری را شیون می‌کردند با چند ضربه سیلی آرام کردم و هر یک را به کاری مشغول کردم آن گاه عده ای را مامور کردم تا اجساد خلبان ها و شهدای دیگر را از داخل هلیکوپتر و اطراف جمع آوری کنند و به داخل ساختمان بهداری ببرند همه اینها کارها شاید نیم ساعت طول کشید و سپس به فرمانده پاسداران گفتم جوانان خود را به خانه پاسداران بازگردان و آماده شب تاریخی باش شبی که شب قدر ماست و همه فرشتگان به ما درود خواهند فرستاد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی