سید ازادگان (
بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای آخر اسارتمان بود در یکی از اتاقهای اردوگاه تکریت مشکلی پیش آمد اتاق شلوغ شد نگهبان عراقی سررسید و حاج آقا ابوترابی را صدا زد حاجی جلو آمد و به او سلام کرد نگهبان داد و فریاد کرد و شلوغی را تفصیر ایشان دانست و سیلی محکمی به صورتش زد و بعد هم بیرون رفت فردای آن روز نگهبان برای مرخصی به بغداد رفت روز بعد که به اردوگاه برگشت خیلی آشفته بود شتابزده از من سراغ حاج آقا ابوترابی را گرفت وقتی از او پرسیدم به این زودی برگشتی طوری شده
گفت وقتی به خانه رسیدم خوابی دیدم خواب دیدم سید بزرگواری با خشم مرا صدا زد و می گوید حالا فرزندم را اذیت می کنی از او پرسیدم فرزند شما چه کسی است گفت ابوترابی اگر او را راضی نکنی به مصیبت بزرگی دچار میشوی از خواب پریدم مردد مانده بودم که به اردوگاه برگرددم یا در مرخصی بمانم مادرم سخت مریض شد زود از مرخصی آمدم تا از آقای ابوترابی رضایت بگیرم
وقتی نگهبان را پیش حاج آقا بردم خم شد تا پای حاجی را ببوسند با حاج آقا به او اجازه نداد نگهبان با اصرار چند بار صورت ایشان را بوسید حاج آقا به او گفت آن قضیه را فراموش کن ما برادر هستیم و من از تو هیچ کینه ای به دل ندارم سرباز مدام التماس می کرد و او را قسم می داد که او را ببخشد کریم نیسی