چشمانمان را زیبا کنیم (133)
بسم الله الرحمن الرحیم
مصطفی به امید نجات محرومان به همه خوشیها پشت پا زده و به لبنان آمده بود اوایل لبنان آنچنان بود که او می خواست ولی کم کم جنگی خانمان سوز این کشور را فرا گرفت امروز به دیدار جوانان جنگنده امل در سنگرهای میرفتم یک روز در کنار خیابان پشت دیواری بلند ایستاده بودم و دزدکی کمینگاه های روبرو را نگاه می کردم خیابان ساکت بود و من در دنیایی از بهت و حیرت و ناامیدی سیر می کرد ان طرف خیابان در ده متری من خانه ای بود که بچه دو یا سه ساله در آن بازی میکرد در خانه باز بود و یک دفعه آن بچه به میان خیابان دوید بدون اراده فریادی درد اور که تابحال نظیرش را از خود نشنیده بودند از اعماق سینه ام بلند شد نمی دانم چه گفتم در همین حال مادری جوان و مستند جیغ زد و با پاهای برهنه به میان خیابان دوید هنوز دستش به کودک نرسیده بود که صدای تیر بلند شد زن چرخی زد
و به زمین افتاد دست بر سینه اش گذاشت و از میان انگشتانش خون فواره زد دستش را به طرف بچه دراز کرد و گفت فرزندم فرزندم نتوانستم تحمل کنم جای صبر نبود به سرعت خود را به وسط خیابان رساندم و با یک چرخ حرکت بچه را بلند کردم و خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم گلوله بر سرمان میبارید و بچه زیر بازوهایم دست و پا میزد به مادر نگاه کردند هنوز دستشبه طرف فرزندش دراز بود وقتی از سلامت من اطمینان یافت و اهی دردناک کشید سرش را به زمین گذاشت
بچه او را گوشهای گذاشتم و آماده شدم تا خود را برای نجات مادر به خطر بیاندازم در این وقت دوستان رزمنده ام از هر گوشه رگبار گلوله به سمت روبرو روانه کرده کمتر از یک ثانیه مادر به خانه کشاندم بچه خود را در آغوش مادر انداخت مادر آهی کشید و بچه را به سینه سوراخ شده خود فشرد و بچه گریه میکرد و از گوشه چشم مادر اشک سرازیر بود بعد از چند لحظه دست مادر آرام آرام شل او جان داده بود زن ها و بچه های همسایه ها جمع شده بودند و گریه میکردم خانه شلوغ شده بود ولی من در دنیای دیگری سیر می کردم دور از مردم دور از سر و صدا و دور از معرکه جنگ این کودک خیره شده بودم کودکی که مادرش را کشتن داده بود مصطفی چمران