خاطراتم(79)
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی کلاس نداشتیم به کارهای شخصی خودمان میرسیدیم لباسی بشوریم فوتبالی بازی کنیم مرخصی شهری بگیریم خرید میوه وتلفنی و دوخت دوزی کار خاصی داشتیم انجام می دادیم بعد صبحگاه اعلام شد تا ظهر کاری نیست دوستان در اختیار خودشان ما هم فوراً رفقا را خبردار کردیم میدان صبحگاه ساعتی فوتبال بازی کنیم راهی میدان صبحگاه شدیم یارگیری شد دروازه ها مشخص شد چند تا تیم شدیم می دانستیم دسته اول و دوم را بازی کنیم تعداد تیمها زیاد میشود چند تا تیم مشخص شد مشغول بودیم که به یکباره متوجه شدیم گوشه شمالی میدان صبحگاه جمعیت جمع شده شلوغ است هم همه است خبری احتمالاً هست شاید حضور شخصیتی را خبر می دهد لذا ما هم با آن سمت دویدیم تا ببینیم چه خبر است چه کسی آمده است رسیدیم بین جمعیت جناب آقای قرائتی بین جمعیت بود بسیجی ها از حاج آقا خواستند تا آنها را نصیحت کند آقای قرائتی تسلیم خواسته بچهها شد گفت خوب بنشینید تا برایتان بگویم عدهای گوش نمیکردند تمام تلاششان این بود که دستشان به آقای قرائتی برسد او را ببوسند ما دیدیم این نمیشود هم حاج آقا تحت فشار است هم ما از نصیحت های قشنگش میرود که محروم شویم با نگاه به هم پیام دادیم خود را به حلقه اول دوره حاج آقا رساندیم جماعت را ازحاج آقا دور کردیم خودمان نشستیم مابقی را مجبور کردیم نشستند تقریباً از ۱۰۰ نفری که آنجا جمع شده بودند همه نشستن حاج آقا با مکس کوچکی با سوالی سر صحبت را باز کرد پرسید کی میداند فرق بین آقا با رادیو کجاست کسی جواب نداد حاج آقا خودش بحث را ادامه داد فرق آقا با رادیو اینجاست رادیو را هر موقع پیچش را به چرخانی شروع می کند به خواندن ولی آقا باید خودش را آماده کند و صحبت کند من هم باید آماده باشم تا صحبت کنم