حکایت زیبا(122)
تقدیم به محبین سیدالشهدا (ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از مراجع نجف مقید بود روزهای پنجشنبه که حوزه تعطیل میشد پیاده از خانه اش براه میافتاد و با طی مسیری 13 فرسخی برای زیارت شب جمعه به کربلا مشرف میشد.
بارها از او خواستند با وجود پیری دیگر به این شکل مشرف نشود، یکبار گفت آن زمان که چیزی ندیده بودم، میرفتم، حال که دیده ام نروم؟
پرسیدند: چه دیده ای؟
گفت: یکسال تابستان که هوا بسیار گرم بود طبق عادت همیشه پس از نماز صبح با مقداری غذا، کوزه ای آب و عصایم براه افتادم، پس از طی مسافتی تشنه شدم و خواستم آب بنوشم ولی حیفم آمد و گفتم: آب کم است!
اندکی بعد که آفتاب بالای سرم رسید دیگر تاب نیاورده به سراغ کوزه رفتم که دیدم؛ تمام آبها بخار شده و آبی در کوزه نیست!
چشمانم سیاهی رفت و افتادم !
در همان حال احساس کردم...نسیم خنکی صورتم را مینوازد! چشم باز کرده دیدم؛ در گلستان مصّفایی هستم! افرادی نیز در آنجا بودند. کوزه ی بی آب همچنان در دستم بود، از آنها پرسیدم اینجا کجاست!؟ من سالهاست به این راه میآیم اما تا کنون بین نجف و کربلا این تشکیلات، نهرو باغستان ندیده بودم! شخصی گفت: حالا آب بخور که تشنه ای..! کوزه ات را هم پرکن که بدردت میخورد..! نوشیدم... بسیار گوارا بود! آن شخص گفت: اینجا برزخ زوار امام حسین (ع) است؛ یعنی کسانی که با او حساب باز میکنند..!
مبهوت شده در فکر بودم که احساس کردم باد داغی به صورتم میخورد..! دیدم وسط همان بیابانم و از اَنها و اَشجار خبری نیست! فقط من توشه و کوزه ام... حالا انصاف دهید، با این چیزها که دیده ام؛ زیارت مولایم را ترک کنم!؟
کتاب کرامات الحسینیه ص192