دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

خاطرات(78)

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره جا مانده روزهای پایانی ماه بهمن سال ۶۰ بود که با دوستان قرار گذاشتیم تا با اولین اعزام راهی جبهه شویم رفتیم لانه جاسوسی ثبت نام کردیم گفتند اعزام اول اسفند است بروید اول اسفند بیاید ساعت ۷ روز اول اسفند با ساکهای خودتان برای اعزام اینجا باشید بعد از ثبت نام من فکرم زد چه جوری با خانواده خداحافظی کنم هم دروغ نگفته باشم هم کار خودم را کرده باشم
با کلی فکر کردن نهایت به این نتیجه رسیدم به مادر می‌گویم با دوستان اردو می رویم همین ایام خانه ما شلوغ بود خواهرم تازه زایمان کرده بود مادرم مشغولیت زیادی دارد باید حوصله هم داشته باشد نباید بد عمل کنم  خوب که فکر کردم سناریوهای خوبی طراحی کردم و صبح زود ساک را برداشتم راهی شدم خداحافظی در حدی که فقط نگاهم کرد وقتی وارد لانه جاسوسی شدم تعدادی از دوستان آمده بودند تا یواش یواش همه جمع شدن مسئولین آمدند صبحانه را خوردیم و آمار گرفتند چند نفر از ثبت‌نام کرده ها نیامده بودند لباس دادند پوشیدیم مرتب با برنامه‌های خاصی مشغول بودیم وقت نهار شد ناهار را هم خوردیم بعد از ناهار دوتا اتوبوس شرکت واحد آمد تا اتوبوس ها آمدند از دو جنبه خوشحال شدیم یکی اینکه اتوبوس شرکت واحد یعنی خوزستان دوم اینکه رفتنمان حتمی شد برگشت به خانه نیست سوار شدیم و این هم بگم تا بعد از ظهر ناهار چند نفر دیگر هم اضافه شدند  تعداد ما ۱۱۰ نفر می‌شدیم برادر حسن امیری را به عنوان فرمانده معرفی کردند رفتیم راه‌آهن و سوار قطار شدیم شام و صبحانه را هم دادند رفتم توی کوپ‌ه ها قطار از نوع کاملاً قدیمی صندلی های چرمی قهوه ای شش نفره چند ساعت اول با شلوغ کردن و ورجه وورجه رفتن سر کردیم شام را که دادن کنسرو بانان بود بعد از شام وقت خواب شد حالا توی این کوپه ۶ نفره باید بخوابی هر کاری کردیم دیدیم نمی‌شود ناچار پا شدم بالای سر ما جایی بود که ساکها ها را می‌گذاشتند ساکها را یک طرف جا دادم لباسهای خودم را از توی ساک بیرون آوردم روی نرده ها پهن کردم جای خودم را حسابی منظم کردم رفتم بالا دراز کشیدم نتیجه خستگی روز زود خوابم برد فکر می کنم سه ساعتی خوابم برده بود که روی نرده ها خسته شدم خستگی بیدارم کرد از این رو با پهلو به پهلو شدن خستگی در میکردم کارم شده بود این تا اینکه صبح برای نماز قطار توی ایستگاه ازنا نگه داشت بیدار شدیم توی سرمای شدید رفتیم نماز خواندیم اومدیم سوار شدیم بچه ها که روی صندلی خوابیده بودند خبر از لگد خوردن ها می دادند مقداری نشستم دیدم فایده ندارد دوباره همه رفتن توی لاک خواب  من هم رفتم سر جای خودم مقداری خوابیدم فکر می کنم ساعت ۸ صبح بود که صبحانه را آوردند همه بیدار شدیم صبحانه را خوردیم تازه قطار رسیده بود اندیمشک و باید ما برویم اهواز حدود ساعت ۱۲ بود رسیدیم اهواز از قطار که پیاده شدیم همه لباس گرم خودشان را از تن بیرون آوردن هوا گرم بود اتوبوس ما آماده بود سوار شدیم رفتیم دانشگاه شهید چمران آن روز می‌گفتند جندی شاپور همراه ما مداحی بود که صدای قشنگی و ذکر هایش دلچسب بود آقای علی امیدی سر به زنگ‌ها مداحی می‌کرد همه استفاده می‌کردیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی