دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید عبدالله میثمی

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۳۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سنگرى_کوچک_براى_انسانهایى_بزرگ!

منطقه را خوب نمی شناختم هوا تاریک شده بود. مدتی رفتیم تا رسیدیم به یک جاده خاکی. بعد از جاده یک تپه بود از آن بالا رفتیم ماه درآمده و مهتاب همه جا را پوشانده بود. جلوتر چیزی را تشخیص نمی دادیم ولی از اطرافمان صدا می آمد، ایستادیم ما را صدا می زدند. رفتیم به طرف صدا. بچه های رزمنده بودند. گفتند: کجا می روید؟ پیش عراقی ها؟!!

 گفتیم: می خواهیم برویم مقر تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب (ع). گفتند: خیلی آمده اید جلو! از این جا قرار است عملیات را شروع کنیم. حاج آقا  میثمی را شناختند و ما را به مقر خودشان بردند. اصرار می کردند: بمانید صبح که شد حرکت کنید. ماندیم سه چهار ساعت تا صبح وقت داشتیم.

 عملیات شروع شد. بچه ها هجوم بردند و خط عراقی ها در هم شکست. صدای انفجار و شلیک منطقه را پر کرد. واحد ادوات و کنار ما به شدت مشغول فعالیت بود، یکباره دیدم حاج آقا میثمی نیست. به اطراف نگاه کردم دیدم جعبه های گلوله خمپاره را از محل زاغه به طرف واحد ادوات می برد به کمکش رفتم. عراق منطقه را زیر اتش گرفته بود....

چند خمپاره سوت کشان به طرف ما هجوم آوردند دراز کشیدیم حاج آقا را مجبور کردند بیاید داخل سنگر. سنگر کوچک بود و در مواقع عادی دو نفر هم حاضر نمی شدند داخل آن بشوند ولی آن شب چهار، پنج نفر به آن پناه بردیم. حاج آقا میثمی پرسید: می دانی چرا ما در جای به این کوچکی جایمان شد؟ گفتم: نه. گفت به خاطر ترس! اگر انسان از خدا هم بترسد دنیا برای او کوچک می شود.

خاطره اى به یاد شهید عبدالله میثمى
کتاب "عبدالله" ، نویسنده: سیدعلى بنی لوح

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۰۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی