خاطراتم (67)
بسم الله الرحمن الرحیم
مدت سه ماه به عنوان نیروی تبلیغات در ناحیه سپاه شهرری مشغول شدم تا اینکه آخرای ماه بهمن بود با دوستان رفتیم لانه جاسوسی اعزام زدیم من با اعزام نیروی ناحیه ری هر چه صحبت کردم تلاش میکردم مجوز اعزام نمی دادند حتی سر این موضوع با شهید اردستانی قهر کردم اردستانی که از بچههای اعزام نیرو و پذیرش سپاه ری بود رابطه قبلی ما رابطه دوستانه خوبی بود بعد متوجه شدم مرتضی خودش برای اعزام با مسئولین خردمند درگیر است او هم با آنها قهر کرده و نهاایت بدون مجوز از طریق لانهجاسوسی اعزام زدم راهی خوزستان شدم روز اول اسفند اعزام بود منو رضا اردستانی و مسعود صفری و محسن رمضان و محمد دزفولی و علی امیدی و یه تعدادی از رفقا بودیم با هم توی این اعزام قرار گرفتیم لانه جاسوسی بودیم اتوبوس شرکت واحد و امد سوار شدیم و راهی شدیم به سمت راه آهن اونجا سوار قطار شدیم و اعزام شدیم خوزستان روزهای اول اهواز دانشگاه شهید چمران بعد پادگان دوکوهه تیپ ۲۷
اتوبوس ها که وارد پادگان دوکوهه شدند روی سردر ساختمان نوشته تیپ ۲۷ تیپ ۴۱ تیپ ۱۴ یاد دیوار نوشته های داخل شهر تهران افتادم که انواع این مطالب مثل تیپ هوابرد کماندویی حزب الله تیپ دلاوران حزب الله جنوب شهر و روستا پیش خودم گفتم ببین بازیهای سیاسی تا کجا راه پیدا کرده است نزدیک میدان صبحگاه پیاده شدیم جناب حسن امیدی که فرمانده گروهان ما بودند فوری همه را به خط کرد فرمان از جلو نظام و خبردار را داد و فرمان حرکت به سمت جایگاه در صبحگاه را و ما را کنار جایگاه اجازه نشستن داد بعد از چند لحظه دو تا برادر سپاهی آمدند ابتدا با برادر امیری صحبتی کردند بعد آمدن مقابل ما تا برای ما صحبتی کند و تکلیف ما را بگوید یکی از برادران سپاهی لاغر و اورکتی بلند تنش بود اون یکی هم هیکل ورزشی و محکم عزیزی که هیکلمند بود شروع کرد به صحبت و خوش آمدگویی و تعریف و تمجید