خاطراتم (65)
بسم الله الرحمن الرحیم
توی آبان ماه سال 60 بود که من و اسد شاملو رضا اردستانی مسعود صفری رفتیم اعزام زدیم تا راهی جبهه شویم آن روزها محل اعزام لانه جاسوسی بود بعد از ثبت نام روز اعزام مشخص شد رفتیم پادگان امام حسن علیه السلام سه روزی آنجا بودیم از شهرستان های مختلف هم نیرو آورده بودند همه آنجا جمع بودند تا محل اعزام آماده شود و لباس و تجهیزات ما را هم تهیه کنند ما همه آنجا بودیم صبح تا شب نیروها باتوجه به شهرشان نوع عزاداری هایشان متفاوت بود ماه محرم بود نوحه های را سر میدادند دسته های عزاداری به پا می کردند شبها نیروهای اعزامی را با اتوبوس از پادگان میبردند داخل شهر مساجد معروف یا سمت حرم های موجود برای عزاداری یک شب راهی حرم حضرت عبدالعظیم شدیم دسته ها به صورت گروهی نوحه های خاص محلی خودشان را سر میگرفتند سینهزنی میکردند و به سمت حرم حرکت می کردند حدود ۲۰۰ نفر از بچههای تبریز حسابی گرم عزاداری بودند که رسیدند سر چهار سو سقاخانه بازار شهرری چشمشان خورد و عکس شریعتمداری دیدند به یکباره عصبانی شدند شعارها تغییر کرد محکم فریاد میزدند مرگ بر ضد ولایت فقیه پاها را محکم بر زمین میکوبیدند مشت ها به سمت عکس اشاره می شد اوج شعارها به جایی رسید که عکس کاشی کاری شده روی دیوار را به هر ترتیبی بود به واسطه سنگ چاقو کلاً مخدوش کردن بازاریها که قصد داشتند عکس را محو کنند کارشان آسان شد فردای آن روز جای خراب شده عکس را با یک متن نصر و من الله و فتح القریب تزیین کردند
برای عزاداری ما می اومدیم بیرون پادگان بعد از عزاداری دیگه به پادگان برنمیگشتیم شب می رفتیم منزل و فردا صبح زود میرفتیم پادگان امام حسن ع میرسیدیم روز از نو روزی از نو منتظر باید میشدیم تا معلوم شود محل اعزام کجاست زیبایی این انتظار در عزاداریهای بود محرم سال ۶۰ در پادگان امام حسن با قومیت های مختلف ل آمده بودند بچههایی که از آذربایجان آمده بودند و بچه های که از مشهد آمده بودند قومیتهای زیادی بود جمعیت انقدر بود که برای هر وعده غذا ما حداقلش یک ساعت یک ساعت و نیم صف میایستادیم تا نوبتمون بشه ولی عزاداریها قشنگ بود من صفحه خاص عزاداری بچه های تبریز رو فراموش نمیکنم