دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سید ازادگان(7)

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۳ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

در عملیات رمضان اسیر شدم سیزده نفر بودیم که ما را به زندان وزارت دفاع در بغداد بردند

به هیچ وجه نمی توانستیم راه برویم حتی یکی از دوستان مان قطع نخاع شده بود عراقی ها می خواستند از آنجا که ما را به زندان الرشید انتقال دهند لگن من شکسته بود عراقی ها می خواستند ما را با فشار و زور وادار کنند که خودمان را برویم اما به هیچ وجه نمی توانستیم راه برویم ناگهان دیدم یک نفر اسیر که لباس دشداشه سفید عربی به تن داشت و از قبل آنجا بود و به عراقیها گفت من این کار را انجام میبود با اینکه لاغر اندام بود آمدیکی یکی  مجروحان را بغل کرد و به داخل اتاق برد و سپس شروع کرد به نوازش و پرستاری ما آنچنان مهربانانه برخورد میکرد که همه ما جذب او شدیم خودش را معرفی کرد من چون در مجلسی که در تهران به عنوان شهادت ایشان در مدرسه عالی شهید مطهری در دیماه ۵۹ برگزار شده بود شرکت کرده بودم ایشان را شناختم و جریان را به او گفتم سجاد ه ای داشت که آن را زیر کمر یکی از مجروحان انداخت و خودش را روی زمین نماز خواند نیمه شب که شد نماز می خواند پس از اینکه دو رکعت نماز اقامه می کرد سریع به سراغ یکی از ما می آمد و دست و پایمان را ماساژ می داد برای ما از عراقیها طلب آب میکند هرچند عراقیها به او بی احترامی می کردند اما خود را برای ما به آب و آتش میزد وقتی عراقی ها خواستند ما را سوار اتوبوس کنند و به اردوگاه بیاورند اما را بغل میکرد و در اتوبوس قرار میداد مهربانی و دلسوزی عجیبی نسبت به اسرا داشت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی