دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا(91)

پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

درخواست_آب

روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت چون به حمام رسیدند ، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالی ترک خورده ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم ، و نه برای نوشیدن آب بود پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد. پدر به مجرد دیدن کاسه و آب ، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم ، همراه پدر به حمام عمومی آمدم ، مثل امروز که من از تو آب خواستم ، آن روز هم پدرم از من آب خواست. برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم. امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم ، پسری چون تو نصیبم شده که با بی حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آوردهای، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو بشود ، خدا می داند و بس ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی