دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

طنز جبهه(3)

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۱ ق.ظ

بسم الله الر الرحیم

مرخصی ما تمام شده بود با دوستان قرار گذاشتیم دستهجمعی برگردیم روز موعود در میدان راه آهن سر قرار جمع شدیم بلیط تهیه کردیم بعد از ظهر حرکت بود قرار شد هر کسی چیزی بیاورد برای شام و خوراکی مشکل نداشته باشیم بعد از ظهر آمدیم سوار قطار شدیم قطار حدود نیم ساعت بود داشت به سمت اهواز میرفت کاظم جلوی درب کوپه ایستاده بود گفت  مجتبی با یه جعبه شیرینی داره میاد کوپه ما ۶ نفره اش معلوم بود تا مجتبی نزدیک شد کاظم گرم با او حال و احوال کرد آروم آروم به داخل کوپه هدایتش کند شیرینی  را با زور از دستش گرفت و گفت بده نمیخوریم گرفت گذاشت روی نرده ها بالای سر  مجتبی را بمباران سوال کردیم مجتبی در بین صحبتهایش گفت شرینی را برای یکی از دوستان خریده گرم صحبت بودیم کاظم گفت من خوابم میاد یه چرتی روی نرده ها بزنم رفت بالا ما گرم صحبت بودیم فکر میکنم ده دقیقه گذشته بود

کاظم رو کرد به مجتبی در حالیکه معترض بود و فحش های جبهه میداد گفت این چه شیرینی بود که خریدی ما چشممان رفت سوی  کاظم تمام صورتش خامه ای است معلوم شد شیرینی تر خریده است فهمیدیم در شیرین را باز کرده تمام خامه های روی شیرینی را لیس زده نتیجه تا صورتش تمام خامه شده بود تمام شیرینی های داخل جعبه زخمخورده مثل گرگی که به گله می زند مجتبی  چشمش به کاظم افتاد مانده بود داد بزند بخندد چه کار کند حیران فقط نگاه می کرد کاظم از آن بالا اومد پایین شروع کرد مابقی شیرینی ها را با زور پررویی خورد بچه های کوپه و رهگذران در سالن کرد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی