دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا(76)

پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

بهترین_دارو

اتوبوسی خلوت در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از این که آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد. پیرمرد را میدید که به سوی دروازه آرامگاه آن سوی خیابان می رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست. لقمان حکیم می گفت: من سیصد سال با داروهای مختلف ، مردم را مداوا کردم و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛ که هیچ دارویی بهتر از محبت نیست! کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت مقدار دارو را افزایش بده

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی