دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

بچه های مسجد(6

سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز بعد از ظهر دیدم علی یه دونه از عکساشو قاب کرده آورد گذاشت روی طاقچه گفتم علی این چیه کردی گفت فرداعازمم می خوام برم جلو گفتم علی بابا تو خونه نیست رفته یزد صبر کن بیاد گفت نمی تونم صبر کنم اعزام زدم فردا اعزامه  هرچی التماس کردم فایده نکرد گفتم اگه بابات بیاد جوابشو چی بدم آخر سرقول داد بره زنگ بزنه یزد با باباش صحبت کنه رفت حرم زیارت کرد کارهایش را انجام داد به باباشم زنگ زد و اومد اون روز که هیچکی همراه نبود خودم تنهایی بدرقه اش کردم  باباش خبر نداشت تا حرم حضرت عبدالعظیم همراهیش کردم همون شب که علی رفت تو عالم خواب یه خواب عجیبی دیدم هیچ موقع یادم نمیره تو حیاط تو خونه نشسته بودم دیدم چهار تا کبوتر اومدن نشستن روی زانوی من  یکی از اونا سر نداشت این خوابی بود که بعد از رفتن علی من تو عالم خواب دیدم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی