دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

بچه های مسجد(5)

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۲ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 ۳ روز پیش شب خوابیده بودم خواب دیدم خانه ما مهمانی بود همه بچه‌ها بودند علی هم بود خندان و شاد آن غذا را توی سینی ریخته بودیم مثل قدیم ها همه شاد مشغول خوردن بودیم مقداری غذای  ته سینی مانده بود علی گفت  این باشه به علی گفتم این مدت نبودی کجا بودی حالا اومدی چیکار می کنی گفت که هستم رد کاره هستم بعد گفت  صبر کن من باید برم ۱۵ تا خربزه سهمیه منه من دارم میرم اونارو بگیرم بیام خیلی شاد و سرحال و خندان بود علی تو خواب خبر داد که شما میاید اینجا بعد به ما خبر دادند که بچه‌های بسیج میخوان بیان در رابطه با علی  بپرسند علی ما را رها نکرده

پدر شهید علی شاه علی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی