خاطراتم (44)
بسم الله الرحمن الرحیم
مدینه بودیم نماز ظهر و عصر رو تو مسجد النبی خوندیم راهی شدیم به سمت هتل برای ناهار بعد از اینکه ناهار خوردیم راهی اتاق برای استراحت شدیم تو همین حین چشممان دنبال مهدی گشت نبود رفتیم تو اتاق بعد از یک ساعت مهدی آمد پرسیدم کجا بودی چرا ناهار نرسیدی گفت تو مسیر دیدم نذری پخش می کند زیر آفتاب شدید توی صف بودم تا نوبتم شد غذا را گرفتم خوردم به ایشان گفتیم ناهار هتل چی میشه نگاهی کرد و گفت شام میخورم شام را چه کار می کنی یه ذره فکر گفت راست میگی بعد ناراحت بود دل درد شدید داشت گفتیم چرا چی شده دل درد داری گفت غذای نذری به شدت فلفلی بود و من هم نسبت به فلفل حساس هستم لذا دل درد کردم گفتیم برو بهداری گفت نه سایمتادین بخورم خوب میشم از اتاق زد بیرون ده دقیقه بعد آمد دستش یک ورقه دارو بود گفتیم مهدی رفتی به بهداری گفت نه از داروخانه این ورق دارو گرفتم ده ریال عربستان گفتیم مهدی جان بهداری هزینه برای تو نداشت دل درد ش اذیتش میکرد گفت اخ چقدر ضرر هم نها را از دست دادم هم دل درد کردم ده ریال از دست دادم بله غذای مستحب نذری برای مستحق بود نه برای مهدی