دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا(47))

جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

انسان_خوشبخت

پادشاه پس از این کـه بیمار شد گفت نصف قلمـرو پادشاهی ام را به فـردی میدهم که بتواند مرا درمان کند. تمام آدمهای دانا جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را درمان کرد، اما هیچ یک ندانستند

تنها یک نفر گفت: فکر کنـم می توانم شـاه را درمـان کنـم. اگـر یک شـخص خوشبخت را پیدا کنید ، پیراهنش را برداریـد و تن شاه کنید ، شاه معالجه میشود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفـر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیـدا کنند، حتی یک نفر هم پیـدا نشـد که کاملا راضی باشد

آن که ثروت داشت ، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میـزد ، یا اگر سالم و ثروتمند بـود زن و زندگی بـدی داشت. و یا اگر فرزنـدی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیـزی داشت کـه از آن گِلِه و شکایت کند. آخر های شب ، پسر شـاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفـر دارد چیـزهایی می گوید...

شکر خدا که کارم را تمام کردم ، سیر و پـر غـذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم ، چه چیز دیگری می توانـم بخواهـم؟ پسر شـاه خوشحال شـد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مـرد هم هر چقـدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیـرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند ، اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی