حکایت زیبا(43)
بسم الله الرحمن الرحیم
جوان_بنی_اسرائیلی
جوانی در بنی اسرائیل زندگی میکرد او به عبادت مشغول بود، روزها را به روزه و شب ها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تاکه یک روز فریب خورد و کم کم از خدا دور شـد و عبادت را تبدیـل بـه معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران شد
او در گناه بیست سـال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شـده و گناه اورا غافل کـرده. از معصیتهای خود بدش آمـد و از کرده های خود سخت پشیمان گردید. با اشک چشمش گفت خداوندا بیست سال معصیت وگناه کـردم اگر برگردم آیا قبولم می کنی
صدائی را شنید که می فرمود اجبتنا فاحببنـاک ترکتنا فتـرکناک و عصـیتنا فامهلناک وان رجعت الینا قبلنا. تا آن وقتی که مـا را دوست داشتی مـا هم تو رادوست داشتیم. ترک ما کردی ما هم تو را ترک کردیـم ، معصیت کردی تو را مهلت دادیم . پس اگر برگردی به جانب ما، تو را قبول میکنیم. این مرحمت ها از خـداوند نسبت به همه گـنه کاران بوده و هست... الهی العفو