حکایت زیبا(42)
بسم الله الرحمن الرحیم
یونس_نقاش_و_نگین
یونـس نقاش ، با تـرس و لرز خـدمت امام هـادی علیه السـلام آمد و عـرض کرد آقا جان بـه داد خانواده ام برس. امام فرمود چهخبر است؟ عرض کرد می خواهم از اینجا کوچ کنم
امام هادی علیه السلام باتبسم فرمود چـرا ای یونس؟ یـونس گفت: فدایت شوم ابنبغا، خدمتگزار متوکل نگینی نزد مـن فرستاد ، که از خوبی قیمتی نداشت و من بـه آن نقش می زدم که شـکست و دو تکـه شـد و روز وعـده فـرداست ، او مـوسی ابن بغا است یا هزار تازیانه میزند ، یا می کشد
امام_هادی علیـه السلام فرمـود: به خانه خود برو ، تا فردا فرجی میرسد وجز خیر نخواهد بود. چون فردا شد هنگام صبح با ترس ولرز آمد و عرض کرد فـرستاده ابن بغا آمـده و نگین را می خواهد
امام هادی علیه السلام فرمـود نزد او برو که جز خیـر نمی بینی. عرض کرد سـرورم چه بگویم؟ امام علیه السلام با تبسـم فرمودند: نزد او بـرو و بشنو آنچه میگوید، که جزخیر نخواهد بود
رفت و خندان برگشت و عرض کرد مـولا جان او به مـن گفت دختـرها با هـم نزاع دارند ، اگر میشود آن را دو قسمت کن تا ما نیز مزدت را بدهیم؟ امالی شیخ طوسی ، صفحه ۲۸۸