دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سردار شهید قلنبر(15)

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

گروگان

ساعت 5/8 صبح 21 آبان ماه سال 1359 در حالی که لباس بلوچی پوشیده بودیم با لندرور از چابهار عازم نیکشهر شدیم . از حمید پرسیدم که چه لزومی دارد لباس بلوچی بپوشیم ؟ گفت : «منطقه نا امن است ،احتمال دارد مشکلی پیش بیاید .»حدود بیست دقیقه در یک جاده پر پیچ و خم و سنگلاخی رفته بودیم که دیدیم دو نفر بلوچ دست تکان می دهند و می خواهند سوارشان کنیم حمید هم که سیاستش جذب مردم بومی منطقه بود ، بلافاصله ترمز کردو پیاده شد . اسباب و وسایلشان را با دست خودش گذاشت پشت ماشین و با احترام گفت :«بفرمائید». همینطور که پیش می رفتیم ناگهان سه نفر مسلح از سمت راست جاده به سوی ما هجوم آوردند.با توجه به اینکه جاده پر پیچ و خم و سنگلاخی بود ما قادر به حرکت سریع نبودیم . توقف کردیم و این خیلی برای ما غیر منتظره بود . بعد معلوم شد که سه نفر دیگر هم در سمت چپ جاده هستند . هیچ راه گریزی نبود و ناچاری باید به خواسته های آنها که نمی دانستیم چیست عمل می کردیم . اولین خواست آنها پیاده شدن از ماشین بود . آمدیم پایین و آنها شروع به گشتن ماشین کردند. دنبال اسلحه بودند . آن دو نفر بلوچ را هم که سوار کرده بودیم بازجویی کردند .بارشان داخل یک خورجین بود آن را باز کردند، دو جفت کفش کتانی بود . کتانی ها را برداشتند .کفشهای کهنه خود را در آوردند و کتانی ها را که اتفاقاً اندازه پای شان هم بود پوشیدند . این واقعه برای ما اولین بار رخ می داد، ولی با اوضاع منطقه آشنا بودیم . یک هفته قبل از ما یکی از برادران جهادسازندگی ، توسط اشرار دستگیر و به شدت مورد ضرب و شتم قرار گفته بود .متوجه شدیم رئیسی دارند که به اینها امر و نهی می کند . با هم مشورت می کردند و ما حدوده ده دقیقه یک ربع پشت یک صخره بزرگ ایستاده بودیم . حمید مرتب به گروگانگیرها می گفت که ما داشنجو هستیم ، ما فرزندان امام خمینی هستیم ، ما برای اینکه شما را از محرومیت نجات بدهیم از تهران بلند شدیم آمدیم اینجا، می خواهیم کار بکنیم ، حالا که می خواهیم کار بکنیم این رسم مهمان نوازی است ؟آیا مردم بلوچ از مهمان اینگونه پذیرایی می کنند؟ رئیس آنها که از نصایح و اندرزهای حمید عصبانی شده بود ، فریاد زد :«ساکت باشید».آنگاه آمدند، ما را بازدید بدنی کردند و گفتند که شما انقلابی هستید . منظور از انقلابی پاسدار بود . گفتیم که نه ، ما دانشجو هستیم . به هر حال بعد از مدتی معطلی تصمیم گرفتند که ما را پیاده ببرند. حدود ساعت نه بود که ما را از جاده نیکشهر به سمت کوهها حرکت دادند . قریب دو ساعت راهپیمایی کردیم . در طول راه مرتب تأکید می کردیم که ما دانشجو هستیم . ما فرزند امام خمینی هستیم و قصد خدمت داریم و این درست نیست که شما با ما چنین رفتار می کنید . ولی آنها به حرفهای ما اعتنا نمی کردند . بعد از دو ساعت راهپیمایی ، استراحت کوتاهی دادند و ازجایی که قبلاً شناسایی کرده بودند حدود چهل سانت زمین را کندند و آب بیرون آمد . با استفاده از برگ یک گیاه کویری شبیه به نخل ظرفی درست کردند که با آن به راحتی می شد آب خورد . برای ما این صحنه جالب بود. در آنجا تصمیم گرفتند آن دو نفر بلوچ را رها کنند و ما را ببرند . آنها را بشدت تهدید کردند که موضوع را نباید به کسی بگویند . بلوچ ها آزاد شدند و ما همراه اشرار در دل کوهستان پیش رفتیم . حدود ظهر متوقف شدیم .کپری( اتاقکی است که در بلوچستان از تنه و برگ درختان خرما می سازند)داشتند که مقداری میوه در آنجا پنهان کرده بودند . غذا تهیه کردند و ما هم برای اولین بار گوشت آهو خوردیم . تا آن لحظه برخوردشان باما آرام بود . فقط به حرف ما گوش نمی دادند . راه مستقیم نمی رفتیم بلکه دور خودمان می چرخیدیم . حمید در طول راه با من مشورت می کردو می گفت باید نقشه ای بکشیم و من می گفتم که بهترین نقشه درگیر شدن و فرار کردن است . گفت :«امکان ندارد ، چون ما دو نفریم و اینها پنج مرد مسلح و بزرگ شده کوهستان اند و از ما هم قبراق تر و ورزیده تر هستند». تازه گیریم که موفق به فرار شویم از کجا معلوم که راه را پیدا کنیم . بنابر این باید با اینها مسافتی را طی کنیم تا ببینیم که خدا چه می خواهد .
کمالی : همرزم شهید
شهید قلنبر در گزارشی که از گروگانگیری برای مقامات مسئول تهیه کرده است بقیه داستان را خود اینگونه شرح می دهد:
من و برادر دیگرمان تصمیم گرفتیم هر طور شده از نظر روحی در آنها نفوذ کنیم . لذا در باب مسائل مختلف از قبیل اسلام و دیانت ، قومیت بلوچ، مردانگی و غیرت ، عاطفه ، زندگی راحت و غیره حرف زدیم . نهایتاً برای جلوگیری از کشته شدن ، مجبور شدیم پیشنهاد کنیم یکی از ما را نگه داشته و دیگری برود مبلغ قبال توجه ای پول بیاورد .این مطلب مؤثر افتاد و قرار شد آزاد شوم تا پول بیاورم ، اما ناگهان آنها مرا شناختند که به قول خودشان آدم عشایری بزرگی هستم .لذا تصمیم گرفتند من را نگه دارند و دوستم را آزاد کنند تا مبلغ پانصد هزار تومان برای آزادی من در محلی در نزدیکی نیک شهر بیاورد .مهلت دو روز بود که قرار بود در این مدت مرا نزد رئیس شان ببرند و چون او را می شناختم ، می دانستم او نیز مرا خواهد شناخت و حتماً مرا خواهد کشت .لذا مدت قرار را به یک روز تقلیل دادم . ضمناً با دوستم قرار گذاشتم تا زمانی که مرا تحویل نگرفته ، پول را ندهد . به علت کمی فرصت ، اشرار مجبور بودند مرا به سمت نیک شهر ببرند که همین طور هم شد .در طول روز باقی مانده ، با آنها گفتگو کردم ؛ در مورد امام ، انقلاب ،اسلام ، دولت و ... . نهایتاً آنها را آدمهای بد بختی یافتم که از ناچاری دست به شرارت می زنندو از همین رو راه جدیدی در تأمین امنیت منطقه به رویم باز شد که این را از رحمت الهی تصور کردم. برحسب اتفاق، دوستم در سر قرار حاضر نشد و من برای مدت سه روز دیگر در دست اشرار باقی ماندم و این فرصت خوبی بود تا اطلاعات زیادی راجع به عاملین فجایع ، قتل، سرقت و شرارتهای گذشته ، نقش پاکستان در آنها ، نقش عراق ، نحوه عمل اشرار، نحوه مقابله با آنها به دست بیاورم . ضمناً نماز و دعاهای من تأثیر فراوانی بر آنها نهاده بود. به طوری که بارها شعار های زیر را همراه با من تکرار می کردند :
«الله اکبر ، خمینی رهبر»«ما همه سرباز تو ییم خمینی ، گوش به فرمان توییم خمینی» و این اواخر امام را به امام خمینی و حضرت آیت الله خمینی نام می بردند و نسبت به ایشان می گفتند او تقصیری ندارد ، او پیر مردی است که دعا و نماز می خواند و دین خدا پیاده میکند ، تقصیر به گردن انقلابی هاست ( پاسداران ) . بعد از توضیحاتی که می دادم می گفتند :پاسدار ها هم تقصیری هم ندارند . ما دزدی می کنیم ، آنها هم مجبورند ما را تعقیب نمایند. برای روز چهارم ، که از دوستم خبری نشد ، ناگهان هلیکوپتری در آسمان دیده شد . گمان کردند هلیکوپتر برای تعقیب آنها آمده ، لذا تصمیم گرفتند مرا بکشند و فرار کنند . وقتی می خواستند این کار را بکنند، با مشاهده دو نفر مسلح که از دوستان شان بودند ، موقتاً منصرف شدند تا با آنها نیز تبادل نظر کنند. من هم از این فرصت استفاده کردم و یکی از تازه واردین که مرا شناخته بود ، به آنها گفت :این مرد برای بلوچستان خیلی خدمت کرده ، او را آزاد کنید . هر چه بخواهید به شما می دهم .آنها به جز رهبرشان همگی موافق بودند و من که با امتناع رهبرشان رو به رو شدم ، حدود یک ساعت از خدا و پیغمبر و خدماتی که برای بلوچها کرده ام و می خواهم بکنم ، صحبت کردم و قول دادم در صورت نداشتن سابقه قتل در پرونده برایشان عفو بگیرم و فردای آن روز هم با مبلغ پانصد هزار تومان برگردم . بالاخره بر همین اساس و اعتماد به قول و قسم ، من را آزاد کردند و من هم فردای آن روز با مقداری غذا و میوه و مبلغ هشتاد هزار تومان پول به محل قرار رفتم . آنها از دیدن من به شدت مبهوت شده و من را در آغوش گرفتند و گریه کردند. همان جا ، طبق رسومات بلوچی، خود را غلام من کردند و من شدم پیرک ( رهبر) آنها . گفتم که خمینی پیرک همه ماست و آنها شدند غلام امام خمینی و گفتند ما حاضریم همین الان با تو بیاییم و اسلحه مان را تحویل بدهیم و عفو بگیریم . گفتم اول برایتان عفو می گیرم و بعد شما سلاح هایتان را تحویل دهید. آنها پولها را به من دادند و گفتند حالا که تو اینقدر مردانگی داشتی، و در حالی که مکان اختفاء ما را می شناختی و می توانستی با پاسدارها جهت دستگیری ما بیایی، نیامدی و می توانستی به قولت عمل نکنی ولی کردی،ما هم پول را بر نمی داریم . من گفتم این پولها را از جانب امام خمینی به شما می دهم و به اصرار زیاد ، آنها قبول کردند . بعداً که به زاهدان آمدم ، در شورای تأمین استان ، برایشان عفو گرفتم و قرار شد روز پنجشنبه که برگشتیم زاهدان ، برایشان عفو بگیرم . به دنبال این عمل ، از نقاط مختلف استان پیغام فرستادند اشرار دیگر هم می خواهند با من ملاقات کرده و پس از اثبات نداشتن سابقه قتل، مورد عفو بگیرند.
حمید قلنبر 18/9/59
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی