سردار شهید قلنبر(11)
بسم الله الرحمن الرحیم
عمارگونه
برخورد با خوانین سیستان و بلوچستان
او روش جدیدی را به همراه خود به استان آورد. مرتب با سران و خوانین بحث و گفتگو میکرد . یکی از آنان محمد خان میر لاشاری بود . حمید به ایرانشهر رفت و قرار شد به ملاقات او برود . وقتی برگشت دیدم خوشحال و سر حال است . گقت :
«بلند شو برویم !»
با هم به استخر رفتیم . در راه پرسیدم :
«نتیجه ملاقات چه شد ؟ خوب بود؟»
«وقتی رسیدم احساس کردم که باید عزت اسلام را پیاده کنم . غرور و تکبری که یک فرد مسلمان باید در برابر شخصیتی که در مقابل نظام ایستاده نشان دهد، نشان دادم .»
پرسیدم:
«چه کاری کردی؟»
«دیدم محمد خان با غرور نشسته و منتظر صحبت من است . من هم سینه سپر کردم و روبه رویش نشستم و نگاه به آسمان کردم . او میخواست من چیزی بگویم ولی هیچ چیز نگفتم. بیشتر از نیم ساعت فقط آسمان را نگاه کردم . میخواستیم همدیگر را از رو ببریم . رقیب که این چنین دید،چهار زانو نشست و شروع به صحبت کرد .من هم سه ربع یک ساعت رجز خواندم . از قدرت خودمان گفتم و قدرت سلاحمان و اینکه چطور انقلاب کردیم . گفتم شما در برابر قدرت ملت هیچ هستید...»
حمید آن روز محمد خان را شکست داد زیرا پیروزی تنها در برتری نظامی نیست . حمید با قدرت فکر و ایمانش پشت او را برخاک مالید .
او در ابعاد مختلف اخلاقی معلوم خوب ما بود . درسهایی که گاه فکر میکنم تا پایان عمر از شخص دیگری نخواهم آموخت . یک روز گفتم :
«میخواهم با شما صحبت کنم .»
«باشه، بگو .»
«در بعضی از عملکردهای شما اشتباه میبینم .»
این را که گفتم ، دستم را گرفت و نشاندم روزی زمین و گفت :
«هر چه دیدی بگو ؛ از سیر تا پیاز.»
شروع به صحبت کردیم . هرچه در دل داشتم وا گفتم و او شروع به صحبت کرد . چیزهایی گفت که به آنها توجهای نکرده بودم . او آن روز دنیای دیگری را نشانم داد .
در یکی دو مورد از مذاکرات خواستم همراهش بروم . قبول کرد . نحوةبرخورد او جالب بود . آن روز در راه رفتن به استخر چیزهایی تعریف کرد ولی تا وقتی به چشم خود ندیدم ، باورد نکردم . در یک طرف خان مقتدری بود که سالها بر مردم حکومت کرده بود و در سوی دیگر جوان بیست ، بیست و دو ساله ای که نماینده انقلاب بود . آن هم در موقعی که انقلاب ، ثبات لازم را پیدا نکرده بود ، کردستان نا امن بود و هزار مشکل دیگر که در روحیه طرفهای مذاکره کننده تأثیر بسیاری داشت .
رسیدیم به محل مذاکره . یک خان شصت هفتاد ساله قوی هیکل رو به رویمان بود . حمید قبلاً گفته بود :
«در آنجا نباید ابتدا ما سر صحبت را باز کنیم . اگر ما شروع کنیم ، معنایش این است که خواهان مذاکره هستیم . باید اول آنها شروع به صحبت کنند و در خواستهایشان را بیان کنند.»
حمید با او دست داد و رو به روی هم نشستند اما هیچ کدام چیزی نگفتند . ما که دور تا دور جلسه نشسته بودیم ، نگاه به آنها داشتیم و جیک نمیزدیم . نیم ساعت به همین منوال طی شد .جنگ پنهانی در میان بود و برنده آن ، برنده نهایی این مذاکره بود . نگاه به لبهای دوخته شده خان داشتم که به یکباره از هم باز شد و شروع به صحبت کرد .گفت :
«برادر حمید ! ما از عشایر هستیم. شنیدیم که شما هم از عشایر هستید . به همین خاطر احساس می کنیم که دلسوز ما هستی ...»
میخواست حساب حمید قلنبر را از حساب نظام جمهوری اسلامی جدا کند . اولین تیر ترکش خان رها شد . همه منتظر بودیم تا جواب حمید را بشنویم .گفت:
«من ،حمید قلنبر،نماینده نظامی جمهوری اسلامی هستم . افتخار هم میکنم که از خانواده عشایر هستم ولی الان به عنوان نماینده یک انقلاب رو به روی شما قرار گرفتم ...»