دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سردار شهید قلنبر(11)

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

عمارگونه

برخورد با خوانین سیستان و بلوچستان
او روش جدیدی را به همراه خود به استان آورد. مرتب با سران و خوانین بحث و گفتگو می‌کرد . یکی از آنان محمد خان میر لاشاری بود
. حمید به ایرانشهر رفت و قرار شد به ملاقات او برود . وقتی برگشت دیدم خوشحال و سر حال است . گقت :
«بلند شو برویم !»
با هم به استخر رفتیم . در راه پرسیدم :
«نتیجه ملاقات چه شد ؟ خوب بود؟»
«وقتی رسیدم احساس کردم که باید عزت اسلام را پیاده کنم . غرور و تکبری که یک فرد مسلمان باید در برابر شخصیتی که در مقابل نظام ایستاده نشان دهد، نشان دادم .»
پرسیدم:
«چه کاری کردی؟»
«دیدم محمد خان با غرور نشسته و منتظر صحبت من است . من هم سینه سپر کردم و روبه رویش نشستم و نگاه به آسمان کردم . او می‌خواست من چیزی بگویم ولی هیچ چیز نگفتم. بیشتر از نیم ساعت فقط آسمان را نگاه کردم . می‌خواستیم همدیگر را از رو ببریم . رقیب که این چنین دید،چهار زانو نشست و شروع به صحبت کرد .من هم سه ربع یک ساعت رجز خواندم . از قدرت خودمان گفتم و قدرت سلاحمان و اینکه چطور انقلاب کردیم . گفتم شما در برابر قدرت ملت هیچ هستید...»
حمید آن روز محمد خان را شکست داد زیرا پیروزی تنها در برتری نظامی نیست . حمید با قدرت فکر و ایمانش پشت او را برخاک مالید .
او در ابعاد مختلف اخلاقی معلوم خوب ما بود . درسهایی که گاه فکر می‌کنم تا پایان عمر از شخص دیگری نخواهم آموخت . یک روز گفتم :
«می‌خواهم با شما صحبت کنم .»
«باشه، بگو .»
«در بعضی از عملکردهای شما اشتباه می‌بینم .»
این را که گفتم ، دستم را گرفت و نشاندم روزی زمین و گفت :
«هر چه دیدی بگو ؛ از سیر تا پیاز.»
شروع به صحبت کردیم . هرچه در دل داشتم وا گفتم و او شروع به صحبت کرد . چیزهایی گفت که به آنها توجه‌ای نکرده بودم . او آن روز دنیای دیگری را نشانم داد .
در یکی دو مورد از مذاکرات خواستم همراهش بروم . قبول کرد . نحوة‌برخورد او جالب بود . آن روز در راه رفتن به استخر چیزهایی تعریف کرد ولی تا وقتی به چشم خود ندیدم ، باورد نکردم . در یک طرف خان مقتدری بود که سالها بر مردم حکومت کرده بود و در سوی دیگر جوان بیست ، بیست و دو ساله ای که نماینده انقلاب بود . آن هم در موقعی که انقلاب ، ثبات لازم را پیدا نکرده بود ، کردستان نا امن بود و هزار مشکل دیگر که در روحیه طرفهای مذاکره کننده تأثیر بسیاری داشت .
رسیدیم به محل مذاکره . یک خان شصت هفتاد ساله قوی هیکل رو به رویمان بود . حمید قبلاً‌ گفته بود :
«در آنجا نباید ابتدا ما سر صحبت را باز کنیم . اگر ما شروع کنیم ، معنایش این است که خواهان مذاکره هستیم . باید اول آنها شروع به صحبت کنند و در خواستهایشان را بیان کنند.»
حمید با او دست داد و رو به روی هم نشستند اما هیچ کدام چیزی نگفتند . ما که دور تا دور جلسه نشسته بودیم ، نگاه به آنها داشتیم و جیک نمی‌زدیم . نیم ساعت به همین منوال طی شد .جنگ پنهانی در میان بود و برنده آن ، برنده نهایی این مذاکره بود . نگاه به لبهای دوخته شده خان داشتم که به یکباره از هم باز شد و شروع به صحبت کرد .گفت :
«برادر حمید ! ما از عشایر هستیم. شنیدیم که شما هم از عشایر هستید . به همین خاطر احساس می کنیم که دلسوز ما هستی ...»
می‌خواست حساب حمید قلنبر را از حساب نظام جمهوری اسلامی جدا کند . اولین تیر ترکش خان رها شد . همه منتظر بودیم تا جواب حمید را بشنویم .گفت:
«من ،حمید قلنبر،نماینده نظامی جمهوری اسلامی هستم . افتخار هم می‌کنم که از خانواده عشایر هستم ولی الان به عنوان نماینده یک انقلاب رو به روی شما قرار گرفتم ...»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی