دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا(34)

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

توقع_زیاد_داشتن

در زمانهای قدیم شخصی برای خرید کنیز به بازار برده فروش ها رفت و مشغول گشت وتماشای حجرهها شد. به حجرهای رسید که برده ای زیبا در آن برای فـروش بود و از صفـات نیک و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هـم نوشته بودند ، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجرهی بعدی مراجعه فرمایید.

در حجره ی بعـد هم کنیزی را دید که با خصـوصیات خـوب و توانایی های زیاد در معـرض فروش بود، بالای سر اوهم همان جمله قبلی که اگر بهتر از ایـن را می خواهید به حجره بعدی مراجعه کنید. آن بندۀخدا که حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را میدید

تا اینکه به حجره ای رسید که هر چه در آن نگاه کرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نـهاده بـودند کـه خـودش را تمام و کمال در آینه می دید. دستی بر سر و رویـش کشیـد. چشمش بـه بالای آینه افتـاد. این جملـه بر بالای آینه نوشته شده بود: چرا این همه توقع داری؟ قیافه خود را ببین و بعد قضاوت کن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی