امام خمینی(16)
بسم الله الرحمن الرحیم
سیره امام
روزی ظرف میوه ای را که در آن سیب هم بود برای امام آوردند. مدتی گذشت ولی آقا به میوه ها دست نزدند.به ناچار گفتم آقا سیب برایتان پوست بکنم. فرمودند: نه. بعد از مدتی که مجدداً سؤال کردم فرمودند:«آخر من نمی توانم همه اش را بخورم. متوجه شدم که آقا چون نمی تواند همۀ سیب را بخورد، از فکر اینکه مبادا مابقی آن اسراف شود، از خیر خوردن آن می گذرد. وقتی که گفتم آقا من بقیه آن را می خورم، فرمودند اگر این طور باشد، عیبی ندارد. آنگاه سیب را پوست کندم که قسمتی از آن را آقا و مابقی را هم خودم خوردم.
شخصی مقداری باقیماندۀ آب وضوی امام را برای تبرک خواسته بود که جمع آوری آن به من محول گردید. سفارش مادرم این بود که از شیشۀ تمیز و به نظر ایشان به اندازۀ شیشۀ نوشابه استفاده شود. این موضوع را به عرض امام رساندم. خانم حضرت امام گفتند: موقع وضو گرفتن آقا اگر دستمال کاغذی هم توی روشویی بگذاری خیس نمی شود تا برسد به جمع آوری یک شیشه آب. روز بعد برای تحویل گرفتن شیشه آب خدمت خانم رسیدم فرمودند : آقا آب را در شیشه ای جمع آوری کرده و به من دادند که من هم آن را درون
شیشه ای ریخته ام و جای آن را به من نشان دادند. با کمال تعجب دیدم شیشه ای بسیار کوچک از این شیشه های قرص که حدود 5/1 بند انگشت است. من می دانستم آقا در مصرف آب حتی برای وضو هم نهایت دقت را دارند و با برداشتن آب مورد نیاز بلافاصله شیر را می بندند، اما تا این حد برای من هم تعجب برانگیز بود. به شوخی به آقا گفتم: گمان می کنم شما اسراف کرده اید، تا آب زیادی جمع آوری شود. خندید و گفتند: آب واجبات وضو را جمع کرده ام.
مدتی آقای سلطانی[1] در منزل مرحوم حاج سیداحمدآقا بود و من درس را از ایشان فرا می گرفتم اما موقع نماز مغرب و عشا خدمت امام می رسیدم و به ایشان اقتدا می کردم. روزی امام متوجه شدند که من درس را آنجا می گیرم ولی برای نماز خدمت ایشان می رسم. با عصبانیت رو به من کردند و فرمودند: من خوشم نمی آید که آقای سلطانی که همه چیزش از من بهتر است، آنجا باشد و تو نماز را اینجا بیایی. من متعجب شدم ولی عرض کردم، آقا پس اجازه بدهید امروز را با شما نماز بخوانم. فرمودند بسیار خوب. وقتی به آقای سلطانی ماجرا را گفتم، ایشان هم اجازه ندادند.
در خدمت امام نشسته بودم و با همدیگر به تلویزیون که صحنه های آخر سخنرانی ایشان را نشان می داد، نگاه می کردیم. جمعیت مشتاقانه و شادمانه ابراز احساسات می کرد و شعار می داد. شعار خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار، به تدریج به شعار روح منی خمینی، بت شکنی خمینی، تبدیل شد که آقا بلافاصله صدای تلویزیون را کم کردند. مدتی گذشت و آقا صدای تلویزیون را زیاد کردند ولی دیدند همان شعار داده می شود، مجدداً صدای تلویزیون را خاموش کردند و تا عوض شدن برنامه تلویزیون صدای آن را زیاد نکردند.