دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

برادر احمد (37)

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

فرمانده بسیج ی ها

خورشید کمکم از گوشة آسمان سرک میکشید و گلوله های خمپاره را که دردشت منفجر میشدند، تماشا میکرد. بچههای بسیجی، خسـته امـا خوشـحال، در دشتبیانتها پراکنده بودند

فرماندهان روی یک بلندی نشسته بودند و با دوربین به نیروهای دشـمن نگـاهمیکردند. عراقیها سراسیمه در حال فرار بودند.

برگشت؛ نگاهی به بسیجیهای خوشحال انداخت و لبخندی تمام صـورتش راپر کرد. از دور، جیپ فرماندهی، گرد و خاک کنان پیش مـیآمـد.

 حسین رو به فرماندهان گفت: «حاج احمدهم آمد».

. سعید تا نام حاج احمد را شنید، دوید تو دشـت و فریادزنـان گفـت: «حـاج احمـد داردمیآید... ماشین حاج احمد است او باید بیاید اینجا. حاج احمد فرمانده مان است».

ـ پس کو؟ کجا رفت؟

ـ از این طرف نیامد. رفت پشت آن تپه ها.

. یکی کـه صـورتش گـرد بـود و سـربند سرخی روی پیشانیاش بسته بود، گفت: «حاج احمد باید بیاید اینجا. چرا نیامـد؟

این بار بلنـدتر گفـت:همه باید برویم پیش فرمانده. برادر حسین میتواند حاج احمد را بیاورد اینجا.

سرها به طرف او چرخید.

بسیجیها لبخند زدند. به هم نگاه کردند، یا علی گفتند و بلند شدند.

حسین همهمة جمعیت را شنید.. متعجب مانده بود؛ یعنی چـه شـدهاست؟ بسیجیها جلو حسین ایستادند. . در همین لحظه، همان بسـیجی صـورت گـرد از میـان جمعیت خاکی پوش جلو آمد و گفت: «بچه ها میپرسند چرا حاج احمد به اینجـانیامده؟ مگر او فرمانده مان نیست؟ همه میگویند شما میتوانید او را به اینجا بیاورید. ما از شما میخواهیم این کار را بکنید.

جای هیچ صحبتی نبود. نگاه بسیجیها طوری بود که انگار بر دهان حسین قفل زده باشند. بند دوربین را باز کرد، آن را به یکی داد و راه افتاد.حسین تپه ها را رد کرد و بعد از مدتی، حاج احمـد را پیدا کرد. با یکی دیگر از فرماندهان، چشم به عدسـی دوربـین دوختـه بودنـد وداشتند روی نقشهای که روی زمین پهن بود، نقاطی را به هم نشان میدادند.

حسین بلند گفت: «سلام

حاج احمد رو برگرداند و وقتی حسین را دیـد، دسـتی تکـان داد و خندیـد.

حسین دوان دوان جلو رفت. حاج احمد او را در آغوش گرفت و حسین احساسآرامش کرد. حاج احمد از وضعیت نَبرد پرسید. حسین همـه چیـز را شـرح داد؛حملة شبانه، درگیری با دشمن و سرانجام فراری دادن عراقیها. دست آخر گفت:حاجی، بچه ها میگویند چرا شما به آن طرف نیامدید. همه گله کـرده انـد و مـرا

فرستاده اند دنبالتان.

حاج احمد مکث کرد. حسین مجال نداد و گفت: «برگشتنا از آن طرف بیا. همهمنتظرند.

حاج احمد چیزی نگفت. روبرگرداند، از چشمی دوربین نگاه کرد و خط قرمزِنقشه را پاک کرد و چند سانتیمتر جلوتر، خط سبزی کشـید. نقشـه، بـه دو نـیمتقسیم شده بود.

کمی بعد، همگی سوار جیپ شدند و حرکت کردند. بسـیجیهـا روی بلنـدیایستاده بودند و نگاه میکردند.

سعید فریاد کشید: «آمدند، آمدند. این بار دارند به این طرف میآیند... حاضرم قسم بخورم که خودشان هستند

همه از روی بلندی پایین آمدند. جیپ که نزدیکتر شـد، بـه طـرفش دویدنـد.دورش را گرفتند و حاج احمد را با خوشحالی پیاده کردند. حاج احمد سـرش راپایین انداخته بود. شاید از روی بسیجیها خجالت میکشـید. بچـههـا او را رویدست بلند کردند و شروع کردند به شعار دادن. فریادهاشان، گوشها را کر میکرد؛آخر فرماندهشان آمده بود.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی