دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

مصطفی به روایت غاده(26)

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۳ ب.ظ

بسم رب الشهدا

اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر میکنم اگر تمام ایران را به اسم چمران میکردند این دلم را خشک میکند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران میکند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

 

مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنها است. آدمها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه میگفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم: اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید.

 

میشد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادرهایم.‌گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند، میگفتند: ایرانیها هم صف ایستادهاند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشتهام. با همه وجودم این نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:

 

 «خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی‌‌‌نهایت

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی